پ
پ

قرار بود روز نهم جنگ شود…

آن هم نه روز، بلکه شبانه…

آرامش در سپاه حسین (ع) موج می زد…

اباعبدالله (ع)، برادرش، عباس را صدا زد…
_ عباس جان…

امشب را از دشمن مهلت بگیر…

می خواهم نماز بخوانم…

و عباس اطاعت کرد…

و اباعبدالله نماز خواند….

آن هم چه نمازی…

به گمانم، هر چه شیعه دارد، از همان نماز پر برکت است…

و ظهر روز دهم فرا می رسد…

بعد از نماز، یاران، یکی یکی به میدان رفته اند و عروج کرده اند…

حسین (ع) به چپ و راست می نگرد…

نه ابوالفضلی…

نه اکبری…

نه زهیری و نه عونی…

زینب (س) مضطرب به برادر نگاه می کند…

و اباعبدالله او را آرام می کند…

و می گوید:

دیگر بیرون نمان…اینجا محرمي برای تو نمانده…

 

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.