پ
پ

1-انگيزة آمدن به اين آستان محتاج بودن است . در جاهايي که عطر به مشام مي رسد,در آن عطرکشش هم هست . من به تنهايي به حسينيه آمده ام که ماه محرم هم نبود.
فقط يک پسر دارم به نام عبدالحسين که به تهران رفته بود و در آنجا حادثه اي برايش رخ داده بود . برادرم به من زنگ زد و ماجرا را گفت.
و گفت : “دعا کن مي بريم از نخاعش نمونه برداري کنند” . از خانواده ام کسي خانه نبود وهمه به تهران رفته بودند و من تنها بودم .آمدم به طرف حسينيه و جلوي در حسينيه ايستادم , بعد عرض کردم ; آقا من جسارت کرده ام که اسم فرزندم را عبدالحسين ناميده ام و اگر بماند و”عبد” باشد , شفايش بده و کمي التماس کردم و برگشتم و رفتم . صبح اخوي زنگ زد که” داداش نمي دانيم چطور شده, جواب آزمايش برعکس شده , مي گويند چيزي نيست “.
خب اين قضايا يکي دوتا يا هزار تا نيست . بالاخره هرکسي که دستش و اميدش از همه جا بريده شد , اين خانه را محل اميد مي داند.من هم در برابر خانه و پرچم امام حسين سيه روي هستم .
2-خدا رحمت کند حاج سيد فخرالدين گرمابي را که سيد بزرگوار خوش نفسي بود . آقازاده اي داشت بنام حاج سيد اسماعيل گرمابي که فلج بود و به سختي با دو تا عصا راه مي رفت . سالم بودن آن بزرگوار و متوسل شدنش در آن موقع موجب شده بود که اين مريض شفا پيدا کند . اين بزرگوار يک شب در تکيه آقا رحيم بعد از تمام شدن مجلس گفت:” برويم حسينيه” . مرحومين حاج سيد فخرالدين گرمابي , حاج علي اکبر قنبري , حاج مصيب نجار , پسر حاج مصيب , آقاعبدالله حدادي و بنده بوديم . خداوند از تقصيرات ما بگذرد و همة آنها را رحمت کند . آمديم حسينيه . در سکوي وسطي سينه مي زدند , داخل مسجد شده و از همديگر جدا شديم , چون مسجد جاي دوست ورفيق بازي نيست . من قاطي سينه زنها شدم , يک نفر از ميان سينه زنها گفت :”هر کس خسته شده بنشيند , ما مي رويم به مسجد چوققور(مسجد اصلي که پايين تر از مسجدي بود که در آن به عزاداري مي پرداختند) به مسجد اصلي رفتيم و سينه زديم . بزرگوار آقاي حري آمد و به من گفت :”بخوان” , من عرض کردم , آقا مگر من مي توانم بخوانم تا حالا خواندن مرا ديده ايد ؟ قسمم داد و من با اصرار و قسم اين سيد بزرگوار مواجه شدم . من گفتم :”آقايان , من يک رباعي مي خوانم براي خودم , هرکس دلش مي خواهد براي خودش بخواند” در کتاب خواجه عبدالله انصاري اين رباعي هست :
در بارگهت سگان ره را بار است سگ را بار است و سنگ را ديدار است
من سنگ دل و سگ صفت,از رحمت تو نوميد نيم که سنگ و سگ را بار است
اين مجلس در حسينيه تمام شد و دعا کردند و عده اي که با هم آمده بوديم رفتيم . فردا بعدازظهر يادم نيست که چندم محرم بود , فکر کنم يکي دو نفر از نوحه خوانها در مغازه بودند , مرحوم حاج سيد فخرالدين آمد جلوي مغازه و روي کاغذ چيزي نوشت و به من داد و رفت . من کاغذ را باز کردم و ديدم نوشته”حوالة ما داده شد” نفهميدم حوالة ما داده شد يعني چه . مغازه را بستم و رفتم تا به تکيه آقا رحيم رسيدم و حاج سيد فخرالدين تشريف آورد و من عرض کردم آقاجان آن کاغذ چه بود .
فرمود :”رضا, ديشب رفتيم حسينيه و در حسينيه يک آقايي گفت هرکس خسته است بنشيند و بعد مردم رفتند مسجد پاييني و ما مثل مرغ سربريده مانديم از ذهن من خطور کرد که آيا به ما هم چيزي خواهند داد , علي الظاهر که مجلس نشد . من عادت دارم که هميشه وضو مي گيرم و مي خوابم . وضو گرفتم و خوابيدم . در خواب ديدم حسينيه هست و صحنه همان صحنه , يک سيد بزرگواري جلوي منبر ايستاده و مي گويد که فلان کس با فلان کس و حوالة فلان کس هم داده شد. من منقلب شدم و عرض کردم , فرزند فاطمه به من به اين کناهکاري باز هم توجه داري! اينکه هرکس در هر شرايطي باشد و به اين آستان بيايد نه از قلم مي افتد و نه از قلم مي اندازند .
3-حاج رسول الماسي :
بنده در سال 1346 ، 11 سال داشتم و کلاس چهارم را در دبستان فردوسي درس مي خواندم. اواخر پاييز بود . يک روز که مي خواستم به مدرسه بروم ، متوجه شدم پاي راستم نمي آيد . تا سر کوچه رفتم ولي برگشتم وگفتم که نمي توانم راه بروم و تا ظهر خوابيدم و حالم بدتر شد بعد مرا به مطب دکتر شقاقي بردند . دکتر گفت که سرما خورده است . بعد از سه روز پاي من ورم کرد و درد پا مرا از تاب و توان انداخت , طوري که از شدت درد بيهوش مي شدم . مادرم مي گويد , همسايه ها که مرا مي ديدند , مي گفتند , خدا راحتش کند , اين بچه خوب نمي شود . خلاصه پدرم به همراه چند نفر از آشنايان مرا به بيمارستان بهشتي برده و بستري کردند .مرحوم حاج عباس حيدريان پايم را عمل کرد . بعد از دو ماه بستري شدن در بيمارستان مرا مرخص کردند . اين بيماري به اندازه اي به من فشار آورده بود که موهاي سرم به کلي ريخت . در خانه بستري بودم وگاهي بيرون مي رفتم . يادم نمي رود روزعاشورا که با دو عصا آمده بودم جلوي مسجد حسينيه و با وضع نامناسب ايستاده بودم و عزاداران مي آمدند. خدا آخوند مرحوم (پدر حاج حسين)را رحمت کند, که مقابل در مسجد به عزاداران شربت مي داد . او يکباره متوجه من شد وگفت :پسرم رسول خوب شده اي ؟ بيا جلو و از اين شربت تو هم بخور تا ان شاء الله خوب شوي و سال ديگر تو هم عزاداري کني.
من گريه کردم وبه من يک ليوان شربت دادند . از آن روزي که شربت را خوردم , حال من رو به بهبودي گذاشت و حدود ده روز بعد من عصاهايم را زمين گذاشتم و بدون عصا راه رفتم . حالا آن مرحوم با چه نيتي آن شربت را به من داد نمي دانم .
4-خاطره اي از حاج رسول الماسي:
اجازه بدهيد,خاطره اي را که مربوط به شفا يافتن است , خدمتتان عرض کنم .
دختر حاج رحيم اطمينان-قنادي- سخت مريض شده بود و دکترها جواب کرده بودند . يک روز ما با حاج حسن آهني در شبستان (حياط) ايستاده بوديم و اينجا را سنگ فرش مي کردند , به همين دليل اينجا خيلي به هم ريخته بود . من متوجه شدم , حاج رحيم پشت در ايستاده , رفتم در را باز کردم , ديدم حاج رحيم خيلي منقلب است و نمي شود حالش را پرسيد . حاج رحيم با دخترش داخل شد . دخترش حدودا” 8 يا9 ساله بود .
حاج رحيم گفت : آمده ام از حسين بن علي(ع) شفايش را بگيرم . کمي آب بدهيد که بدهم اين دختر بخورد .
با توجه به اينکه اين شبستان به هم ريخته بود , تا ما بياييم ظرف آبي پيدا کنيم , حاج رحيم از داخل بشکه اي که کارگران از آب آن براي کارشان استفاده مي کردند , برداشت و به دخترش داد که بخورد . دخترش نيز آن آب راخورد و بعد رفتند .
يک روز , روز سوم شعبان قبل از شروع جشن يکباره ديدم حاج رحيم با داد و بيداد وارد شد ,
در حاليکه مي گفت :يا حسين خانه ات آباد باد و گفت که آمده ام از آقا تشکر کنم که دخترم را شفا داده است.
که مردم منقلب شدند و چندين سال نيز در روزهاي جشن شيريني نذري به حسينيه مي آورد .

خاطرة يکي ديگر از دردمندان آستانه حسينيه که شفا پيدا کرده است :
او کارمند يکي از ادارات زنجان است که داراي 7 سر عائله مي باشد . در سال 70 دچار سر درد مي شود که پس از مدتها بيماري پيشرفت کرده و تقريبا” او را از پاي مي اندازد . که مجددا” تحت عمل جراحي قرار مي گيرد .در طول اين بيماري تمام پس اندازش را صرف درمان کرده و ديگر آهي در بساط نداشت تا با ناله سودا کند ; لذا تصميم مي گيرد ديگر خود را به امان خدا بسپارد و از دارو و درمان چشم بپوشد .
مي گويد : همانطور که از همه جا نا اميد شدم و ديگر پاهايم قدرت حرکت نداشتند در انتظار مرگ سر به بالين گذاشتم ناگهان خوابم برد در عالم رويا ديدم هوا به شدت باراني است و من در زير باران داشتم خيس مي شدم ; لذا به دنبال پناهگاهي به اين طرف و آن طرف مي دويدم . بالاخره از دور محلي به نظرم رسيد خود را بدانجا رساندم و در زير يک درگاه پناه گرفتم. از يک نفر که از مقابل عبور مي کرد نام آن محل را پرسيدم . جواب داد : اينجا درب جديد آستانة حسينيه است .
در اين لحظه از خواب بيدار شدم ولي همچنان از بيماري رنج مي بردم . تصميم گرفتم تنم را شستشو داده و به نشانه اي که در خواب داده بودند بروم . به کمک اعضاي خانواده استحمام کردم و به آنها گفتم : لطف کنيد و مرا به حسينيه ببريد . ساعت 2 بعد از نصف شب بود که به وسيله تاکسي تلفني به مقابل حسينيه اعظم آمديم . هنوز مدت زيادي به نماز صبح باقي بود ، لذا در حسينيه بسته بود . در را کوبيدم و خادم مسجد (حاجعلي که بعدها نام اورا دانستم) در را باز کرد و تذکر داد که حالا خيلي به وقت نماز مانده است . گفتم : هرچه مي خواهي به من بگو . من ميهمان حسينيه ام . من به اينجا پناهنده شدهام . خادم مسجد گفت : ما نوکر آقا هستيم و مخلص شما ميهمان امام حسين هم هستيم .
مرا در حاليکه بغل کرده بودند به داخل مسجد هدايت کردندو در وسط مسجد گذاشتند و درخواست کردم که مرا تنها گذارند و بروند من ماندم و حسينيه ، من ماندم و حسين . نمي دانستم چکار کنم فقط حسين را صدا مي کردم و درد دل مي کردم : مولا جان از همه جا رانده و وامانده ام و به در تو پناه آورده ام . حسين جان من براي اولين بار است که به ميهماني تو آمده ام ،
اي شهيد کربلا و اي مشکل گشاي دردمندان وساطت کن و از خدا بخواه تا مرا از اين درد جانسوز نجات دهد . من براي اولين بار است که به خانه ات آمده ام ، خيلي ها پيش از اين آمده و حاجتشان را گرفته اند ، من روسياه کوتاهي کرده ام . اي فرزند زهرا(س) از تو عذر مي خواهم ، تو را به جان مادرت دستم را بگير …
همينطور که دعا و استغاثه مي کردم ناگهان متوجه شدم دارم راه مي روم ، پاهايم نيرو گرفته اند ،دور مسجد حرکت مي کنم ،از خوشحالي فرياد کشيدم.
خادم حسينيه گفت : چه خبر است ؟ چه مي گويي ؟
گفتم : من گرفتم ، حاجتم را گرفتم ، لطفا”: در مسجد را باز کنيد تا من به منزل بروم . با همان لباس و دمپايي به طرف بازار رفتم هنوز وقت نماز صبح نشده بود که به منزل تلفن کردم . گفتند از مسجد بيرون نيا تا ما به دنبالت بياييم . گفتم : چه مي گوييدمن حاجتم را گرفتم وباپاي خودم به خيابان آمده ام .
اکنون سه سال از آن تاريخ مي گذرد هيچ نوع دارويي مصرف نمي کنم ، پزشکان با معاينات بسيار اعلام کرده اند ، هيچگونه علايم بيماري در مغزم وجود ندارد و شکر خدا که سلامتي خود را از امام حسين و درگاه حسينيه اعظم گرفته ام . و به همشهريان اعلام مي کنم که من حاجتم راگرفته ام ، آستان حسينيه بي پاسخ نيست .

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.