پ
پ

 

می خواهم وارد شوم اما نمی دانم با کدام آبرو،

با کدام بهانه… دلِ شکسته ام را گرفته ام دستم و گنبد طلایی تو،

از پشت پرده اشک چشمانم، خودنمایی می کند…انگار که می گویی بیایم داخل…

به خیالم اینجا، تکه ای از حریم تو، قطعه ای از بهشت است و مرا یاد گلزار شهدای نجف آباد خودمان می اندازد؛

یاد حال و هوای مزار شهید حججی…

حالم دگرگون است، این سفر ناگهانی… این یک روز…این حسینیه…

اینجاست که نفس کشیدن برایم معنی می شود و چقدر زیباست تکان های پرچم سیاه بالای این گنبد….

انگار که به خودش مغرور است و من چقدر به آن حسودیم می شود؛ همیشه اینجاست، در این هوا و در این حریم…

عطر سیب پیچیده است میان کوچه های منتهی به حسینیه…

جایی که نقطه ی طلایی زندگی من و خانواده ام می شود حتما.

چگونه باید جدا شد از تو… چگونه باید رفت از این شهر که خشت خشت اش را با گریه بر حسین بنا نهاده اند…

تا آخر عمر باید من و خانواده ام سپاس گزار این شور شیرین حسینی باشیم.

حالم را چنان خوب کرده ای که به لکنت افتاده ام از این همه عشق، از این همه شور، از این همه شعور…

بوی مهربانی ات تمام دلها را پر کرده است؛

من، فرزاندانم، همسرم…تا عمق جانم این خوشی نفوذ کرده است؛

با خود به یادگار خواهم برد تمام زیبایی های این جا را…روی دلم حک خواهم کرد؛ این یک روز را…

 

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.