پ
پ

…نرسیده به صحن، سلامم کبوتر می شود، پر می کشد و همراه می شود با جاری بی انتهای سلام ها.
تا چشم می گردانم میان ازدحام کبوترهای مشتاقی که از سر و روی گنبد و گلدسته ها بالا می روند گمش می کنم!
من سلام می دهم، زمین سلام می دهد، آسمان سلام می دهد و خورشید که به حضور «گنبد» دل گرم است، دست به سینه می ایستد و به سلام ما اقتدا می کند.
روی موجاموج سلام ها به صحن می رسم و این بار خود را گم می کنم، میان خروش زمزمه هایی که دلمردگی هایم را می شویند.
هوا پر می شود از آهنگ استغاثه و عطر استجابت. کنار سقاخانه، هوس چند جرعه شفاعت می کنم.لبی از توسل تر می کنم و راهم را کج می کنم تا زیر ایوان طلا، جانم، تنی به معنویت بزند و آرام بگیرد.
آن وقت ضریح صدایم می زند تا از میان رشته های مرئی و نامرئی اجابت، راهم را باز کنم.از در و دیوار «رضا رضا» می بارد تا آخرین لکه های کسالت را از لباس زیارتم بشوید. وقتی نگاهم از انعکاس ضریح متبرک می شود، جای فواره های صحن خالی است تا به چشم هایم حسودی کنند! السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی… اشک های ارادت رهایم نمی کنند، آن قدر که دلم، دلی از عزا در می آورد و تا به خود می آیم، دارد با ضریح معاشقه می کند. هر چند خودم مانده ام لا به لای انبوه جمعیت.
یک رکعت زیارت نامه را در ازدحام کتف ها، بدن ها و استغاثه ها گره می زنم به نماز زیارت و غرق می شوم در حس غریبی که مرا در آینه کاری ها تکثیر می کند و دوباره و چندباره به طواف می برد… پیش از رفتن، رو بر می گردانم ، سلام می دهم ، زمین سلام می کند، آسمان سلام می کند و خورشید که هنوز گوشه ای به ارادت ایستاده است به گنبد لبخند می زند….

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.