امشب، امان از دل زینب…
امان از دل زینب…
آفتاب دارد غروب می کند…
ستاره ها کم کم دارند بالا می آیند…
با شرم…
جانی برای شان نمانده…
ماه با خجالت، وسط آسمان رسیده است…
چگونه ادعای ماه بودن کند وقتی زینب (س)، داغدار ماه بنی هاشم (ع) است…
بوی سوختگی در همه جا پیچیده است…
بوی سوختگی دامن دختران…
و خیمه ها…
ناقه ها را آورده اند…
و بند اسارت را…
برای زینب…
و رقیه دست روی گوش هایش گذاشته…
و رباب…
رباب گهواره خالی را بغل گرفته است…
چه سنگین است این لحظات…
شب سیاه از راه می رسد…
سنگین است این ثانیه ها…
سنگین است نه برای کوه صبری مثل زینب…
سنگین است برای ابن مرجانة…
سنگین است برای شقاوت پیشگان…
برای آن تیره روزانی که سیاه بختی خود را امضا کردند…
و رقیه…
رقیه باید برود…
بدون بابا…
و سرها…
سرها به روی نیزه ها می رود….
و خولی دندان تیز می کند…
و خاکسترهای تنور خانه اش هم…
شمر خنجر خونین اش را غلاف می کند…
و آه از سیلی سنان…
و آه از روی کبود رقیه…
زینب دامن کشان می رود…
چگونه باید از تو جدا شود…
چگونه دل ببد از تو…
چگونه بگذرد از ابالفضل رشید…
چگونه بی او سوار کجاوه شود…
و چگونه با قاتل تو، همسفر شود…
آه…
امان از دل زینب(س)
تحریر : از خادمین افتخاری حسینیه اعظم زنجان
ثبت دیدگاه