ظهر است. آفتاب در میانه آسمان خودنمایی می کند. تشنگی امان خیمه ها را بریده است. لب های کودک شش ماهه، به هم می خورند و دیگر تاب و توانی برای گریه کردن ندارند.
ابالفضل (ع) در خیمه ها، به دنبال رقیه است…
زینب(س) کنار حسین(ع) نشسته است برای دقیقه های آخر…
در چشم های زینب(س) استواری و صبر موج می زند…
انگار که به برادر می گوید: یک وقت نگران نشوی…
زینب هست…
یار تو در روزهای سخت زندگی…
همان زینبی که سنگ صبور پدر بود در روزهایی که مادر جوانمان، داغدارمان کرده بود؛ همان زینبی که فرق پدر را بست؛ همان زنبی که جگر پاره پاره برادر را دید و خم به ابرو نیاورد…
حالا نوبت توست حسین جان…
راحت برو…
زینب برای تمام لحظه های بی کسی رقیه، خودش را آماده کرده است…
اذان را که می گویند، ابالفضل شانه به شانه حسین(ع) می آید…
باران وفادار هم، یکی یکی می رسند…
شوق قربانی شدن برای خدای اسماعیل، در چشم هایشان موج می زند…
درست مثل امام شان…
نه ذره ای ترس…
نه ذره ای واهمه…
برای دین قیام کردن، عشق می خواهد و یک جگر سوخته…
نه اینکه کشته شدن را بخواهند…
امروز تکلیف شان این است…
چاره ای برای زنده ماندن دین…
موذن اذان را می گوید…
به اشهد ان لا اله الا الله که می رسد، روی لب های ترک خورده همه، گل صلوات نقش می بندد…
چشمان دشمنان، زهرآلود و تیز می نگرند…
حرمله، دندان هایش را نشان می دهد…
عطشِ هلاکت، بی تاب شان کرده…
شمر هم چشم انتظار است…
برای بریدن سری که تمام فلک، به خونخواهی از آن، روزی خواهند برخاست…
عمرسعد، سبیل هایش را با حرص می جود…
با خود می گوید: نمازخواندن دیگر چه معرکه ایست اینجا…
ولوله افتاده است در سپاهش…
اما این طرف…
این طرف زینب، با گام های استوار از خیمه بیرون می آید…
نگاهی به برادر می اندازد…
امام، اقامه می گوید. جنبدگان و درندگان، محو عشق حسین (ع) شده اند…
عشق او به نماز…
«انـّــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی احــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب الصّـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلاه»
ابالفضل با قامت رشیدش قیام می کند…
اطاعت در نگاهش برق می زند…
به ســــجده می افتند…
هرکدام در دل، یک نیت دارند و آن را در گوش زمین نجوا می کنند…
تا بشنود خدا…
زنده نگه داشتن دین خدا…
و رسیدن به خودش…
و زمین این امانت را در دل خود، سالهاست نگه داشته است….
به کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــربـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا که قدم بگذاری، صدای سبحان ربی العلی و بحمده یاران را می شنوی که تو را دعوت می کنند…
به نــــــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــاز عشـــــــــــــــق…
ثبت دیدگاه