چادرم را محکم گرفته بودم و با شگفتی همه جارا نگاه میکردم ، همه چیز زیبا و دیدنی بود.
مردمانی که در گوشه و کنار به تماشای دسته های عزاداری که هر کدام در رفت و آمد بودند ایستاده بودند.
گوسفندانی که با افساری دور گردنشان به سوی قربانگاه کشیده می شدند و صدای طبل و سنج ، از همه جا به گوش می رسید ، در این میان توجهم نسبت به دختر بچه ی کوچکی جلب شد که در آن گرمای روز از تشنگی به چادر مادرش چنگ انداخته بود و اشک می ریخت. صدای آب خواستن از مادرش دائم در سرم می پیچید و ذهنم را روانه ی رقیه ی سه ساله ای می کرد که همچون ماهی تشنه لب در صحرای کربلا نوای العطش العطش سر می داد و دادرسی نداشت.
در همین هنگام پسری که مشک آبی در دست داشت نزدیک دختربچه آمد و لیوانی را از آب برایش پر کرد ، اما لعنت خدا بر آنان که جان تشنه ی رقیه(س) و علی اصغر(ع) را دیدند و تیر به سوی عباس پرتاب کرده و شمشیر بر تن نازنینش زدند.
رقیه جان عمویت برای عطش تو جان داد و خود نیز با لب های تشنه روی خاک داغ زمین کربلا جان داد و بازهم دم از شرمندگی میزد .
السلام علیک یا سقای عطشان
به قلم خادم افتخاری حسینیه
ثبت دیدگاه