پ
پ

 

هنوز دو ساعتی به ظهر مانده بود. اما نگاه که می چرخاندی میان شبستان های حسینیه، می دیدی که عزاداران، همینطور از راه می رسند…
درست مثل قطره های یک دریا به هم می پیوندند…
ساعت 12:30 که شد، دیگر داخل شبستان ها جای سوزن انداختن نبود…
و فوج فوج عزاداران را می دیدی که می رسند…
یکی در حیاط…
یکی در محوطه پارکینگ…
و دیگری همان بیرون زیراندازش را پهن
انگار کسی نمی خواست از امامش جا بماند…
از نماز…
آن عملی که حسین (ع) در وصفش گفت؛
من به نماز عشق می ورزم…
آری انگار شوق نماز، همه را کشانده بود اینجا….
حسینیه…
جایی که به نام حسین خورده است…
و آن شوق…
شوق نماز…
شوقی که مسلمانان از امام شان به یادگار گرفته اند…
نماز…
اول وقت…
به جماعت…
و اذان از بلندگوهای مسجد در گوش مومنان می پیچید…
تکاپوی عزاداران دیدنی بود…
مادری چادر سر دخترکش می کرد…

و پدری پسربچه اش را کنار خودش جا می داد برای نماز…
دیگر همه چیز و همه کس آماده بودند برای اتصال…
شانه به شانه هم…
برای یک نماز عاشقانه…
یک نماز کربلایی….

 

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.