پ
پ

عاشوراست…
روز دهم..
صدای چکاچک شمشیرها به گوش می رسد…
زینب(س)، رقیه را بغل گرفته است و برایش از آب می گوید…
از ابوالفضل علمدار…
و سکینه گوشه ای نشسته است…به عمو می اندیشد…
به اینکه اگر لب باز کند و بگوید آب، عمو به لب فرات می رسد…
باب الحوائج است او…
رباب علی اصغر را برای لحظه های آخر، در گهواره تکان می دهد…
و چه لحظاتی است…
همه ی آخرین بارها…
حسین(ع)…
ابوالفضل(ع)…
علی اکبر…
اذان که می گویند، به دستور حسین (ع) شمشیرها می ایستند…
باید بخوانیم نماز عشق را…
و علی اکبر، آخرین تکبیرش را می گوید…
و پدر، برای آخرین لحظات، قامت رشیدش را می نگرد…
چه سنگین می گذرد این لحظات…
زینب گوشه ی خیمه ای نشسته است که تا ساعاتی دیگر، آتش می گیرد…
رقیه با گوشواره هایی بازی می کند که قرار است، گوشش را بشکافند…
و رباب…
آه رباب…
گهواره ای را تکان می دهد که…
نمی شود گفت..
و آن طرف…
شمر خنجری تیز می کند برای حنجره…
و حرمله تیرهایش را می شمارد…
چه ساده می شود فهمید که سه شعبه برای کودک شیرخوار بزرگ است اما…
اما حرمله کَر شده است…
و امان از آفتاب…
بی امان می تابد…
و زهرا (س) کم کم از راه می رسد…
برای دلتنگی جگر گوشه هایش…
حواسش به ابوالفضل هم هست…
دل سوخته است از همان زمانی که آن پیراهن را بافت…
زینب پیراهن را می آورد…
با اشک…

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.