پ
پ

 

یک لحظه از نگاه تو برایم کافیست…

alt

 

چند سالی است که به همراه کاروان برای ماموریت به حج مشرف می شوم. یک روز قبل از اعزام به ماموریت، یکی از دوستان صدایم کرد و گفت: شخصی را که با او به حج اعزام می شوی می شناسی؟ گفتم نه با کمی مکث پرسیدم مگر فرقی می کند با چه کسی اعزام شویم؟ مهم وظیفه است که باید به نحو احسن انجام دهیم. دوستم گفت: «من به تو تذکر می دهم که این آدم یک شخص معمولی نیست» و برای تأکید حرفش خاطره ای از او برایم بازگو کرد: «سال ها پیش برای انجام کاری تردید داشتم؛ شخصی شماره تماس این بنده خدا را به من داد و گفت از او بخواه برایت استخاره بکند. من هم همان روز با تلفن اداره به او زنگ زدم و گفتم حاج آقا می شود یک استخاره برای من بکنید؟ او بلافاصله به من گفت: آقا با این تلفن نمی شود! و گوشی را قطع کرد. من به فکر رفتم و با خودم گفتم که این شخص از کجا فهمید که من از اداره تماس می گیرم، چون آن زمان نه تلفن همراه بود و گوشی ها نیز مانند گوشی های امروزی نبودند که شماره را ثبت کنند. بعد از ظهر وقتی رسیدم خانه دوباره  تماس گرفتم و گفتم برایم استخاره می کنید؟ او هم بعد از چند دقیقه مکث، گفت: تاکید می کنم دنبال این کار نروید. با خودم گفتم در این کاری که قصد انجامش را دارم سود خوبی وجود دارد چرا حاج آقا گفت دنبالش نروم؟ بلافاصله به همسرم گفتم که حتما زمان استخاره مناسب نبوده است. نزدیک اذان مغرب همان روز، همسرم دوباره با حاج آقا تماس گرفت و بعد از چند لحظه دیدم گوشی را گذاشت. گفتم که به شما چی گفت؟ همسرم گفت دیدی که من چیزی نگفتم! بعد ادامه داد که حاج آقا گفت خانم، من که دو ساعت پیش به همسرتان گفتم دنبال این کار نروید!» بعد از اینکه این خاطره را از دوستم شنیدم نسبت به این فرد که شخصی به ظاهر عادی، ولی بسیار عارف بود و هم اکنون نیز در زنجان زندگی می کند، حساس شدم و در طی شش ماهی که در عربستان بودیم دائماً او را زیر نظر داشتم، تا اینکه روز بازگشت از حج در فرودگاه، مرا صدا کرد و گفت: «دیگر دنبال من نگرد…»

 

 

 مدتی پس از این ماجرا همسرم بیمار شد. او را نزد پزشکی که طی سفرهای حج با او آشنا شده بودم بردم. پزشک پس از معاینه به من نگاهی کرد و گفت: «شبانه همسرت را به تهران ببر.» هر چه گفتم چه اتفاقی افتاده؟ چیزی نگفت. همان روز دوباره همسرم را نزد پزشک متخصص دیگری بردم و آن دکتر هم گفت که 2 غده 9 و 6 سانتی متری و یک غده در حال رشد در بدن همسرت دیده می شود و باید سریعاً او را به تهران ببری. از شنیدن این مطلب خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم چطور این مطلب را به فرزندانم بگویم؟ سعی می کردم مشغولشان کنم؛ یک روزی که آنها را بیرون برده بودم، هنگام حرکت از چهارراه سعدی به طرف دروازه رشت، به یکباره همان حاج آقا را دیدم، مرا صدا کرد و گفت: «در یکی از کوچه ها منتظر تو هستم بچه ها را ببر به آن مغازه ای که در آنجاست و خودت بیا داخل کوچه کارت دارم.» من هم همین کار را کردم و رفتم داخل کوچه و دیدم که منتظر من است. بدون اینکه من حرفی به او بزنم شروع کرد به تعریف کردن خاطره ای از یک مریض و در آخر هم گفت: «می دانم شما فردا عازم تهران هستید، خیالتان را راحت کنم هیچ خبری نیست! .» این را گفت و رفت. من از اینکه او از همه چیز اطلاع داشت خیلی متعجب شدم.

فردای آن روز به همراه همسرم به یکی از بیمارستان های تهران رفتیم. بعد از اینکه دکتر عکس های پزشکی همسرم را دید با خونسردی کامل گفت که شش ماه دیگر برای چکاپ مجدد اینجا بیایید. من واقعا نمی دانستم چه بگویم. بعد از بازگشت به زنجان دوباره همسرم را برای معاینه نزد پزشک هایی که قبلا برده بودم، بردم. همه غده ها محو شده بودند. انگار از همان اول هیچ غده ای وجود نداشته است.من جز گریه کاری نمی توانستم بکنم.

مدتی بعد از این جریان آن شخص عارف را پیدا کرده و به سراغش رفتم. به او گفتم حاج آقا شما قضیه را از کجا می دانستید؟ گفت: «تو مگر در حسینیه اعظم کار نمی کنی؟» گفتم: «چرا؟ کار می کنم.» گفت: «فکر می کنی آقا امام حسین علیه السلام به کارگرش نظر نمی کند…؟»

محمد حسین صیادیان، 56 ساله، مهندس عمران، خادم افتخاری حسینیه اعظم زنجان و آزاده سرافراز میهن، این خاطره را با شور و حال عجیبی تعریف کرد. در پایان وقتی از او پرسیدم چه شد که تصمیم گرفتید در حسینیه اعظم خدمت کنید گفت: «من هر چه دارم از امام حسین علیه السلام دارم و بعد از جریان شفا پیدا کردن همسرم با خودم عهد کردم که در ایام محرم حتی اگر در بیرون از حسینیه اعظم مهم ترین پروژه ها را در دست داشته باشم، تا آخر عمر در این مکان مقدس خدمت کنم.» 

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.