حسین (ع) میانه ی میدان ایستاده است. یکه و تنها…
شیعه ها را می خواند: هل من ناصرٍ ینصًرنی…
و سپاه کفر نگاه می کند و در دل به اندکی حق می خندد…
و این سوی زمان…
شیعه ها نگران عاشورایند…
نگران آن روز تلخ و سنگین…
آن روز که ندای «حسینُ منی و انا مِن الحسین» شهید شد…
همان روزی که حسین (ع) جنگ میانه میدان را رها کرد…
تا به عشق خود برسد…
همان عشــــق اول و آخر…
و نمــــــاز…
شیعیان…
به عاشورا می رسند…
موذن، اذان می گوید…
ملائک وضو می سازند از زلالی حوض عشق حسین…
دوباره شیعیـــــان…
برای اثبات دین و مذهب خود مانده اند به کدام سمت و سو باید پناه ببرند…
و موذن هنوز اذان می گوید…
حسین (ع) قامت می بندد…
و منتظر اقتدای شیعیان است…
عاشوراست…
ظهر…
عطش…
ثبت دیدگاه