پر پرواز در هوای حرم
باران پاییزی در زنجان شروع به ریختن اشک های خود از ابرها کرده است،شاید آنها هم هوای حسین علیه السلام را حس کرده اند و می خواهند با این جمعیت عاشق حسین همراه شوند، آنها هم برای بوییدن “هوای حرم ” در حسینیه اعظم زنجان مشتاق اند.
وقتی جلوی حسینیه در گوشه ای ایستاده و به باریدن باران و مداحی گوش می دهم که: “لیست زائرا دست کیه،هی خط می خورم،چه سریه می گن کربلا دعوتیه ” دیگه اشک هایت دست خودت نیست همراه با این باران، مشتاق هوای حرم می شوی.
نمی دانم دنبال چه هستم ،در دلم آشوبی بپاست.
برگه هایی در ورودی نمایشگاه توزیع می شود که یکی از اینها “نامه ای به امام حسین علیه السلام ” است.دوست دارم همین جا بنشینم و این نامه را برای امام خوبیها بنویسم .
یک لحظه یاد نامه های کوفیان می افتم که امام را دعوت کردند ولی او را تنها گذاشتند ؛دلم می شکند و قطرات اشک این نامه را پر می کند.
چه نامه ای، شاید این همه نوعی نامه باشد که امام حسین می داند متن آن چیست.
سر و صدایی کودکانه مرا از عالم کوفه و کوفیان به شبستان حضرت زینب حسینیه اعظم می رساند.
این، صدای کودکانی است که با نقاشی های خود جلوه دیگری از کربلا را تداعی می کنند.
آن چنان با اشتیاق غرق در نقاشی های خود هستند که حتی حضور عکاسی که عکس های زیبایی از آنها می گیرد را هم متوجه نمی شوند.
کودکی، امام حسین علیه السلام را بر دوش پیامبر نقاشی کرده و دیگری امام را در گودال قتلگاه به تصویر کشیده،خدایا این همان حسین است که از عرش دوش نبی پیشانی سجده بر گودال قتلگاه ساییده است؟
خدایا ! حق و باطل در هیچ زمانی و زمینی اینگونه عریان و فاش به مصاف هم نیامده اند.حقیقتی که حتی کودکان هم در گودال به خون نشسته حس کرده اند و آن را با رنگها در نقاشی های خود آمیخته اند.
جرات دل کندن از این کودکان و نقاشی هایشان را ندارم که غرفه بعدی انتظارم را می کشد.
عکس هایی از حرم که حرف های زیادی برای گفتن دارند.عکس ها را که در دستانم به جلوی دیدگانم می برم دلم آرام می گیرد. حس می کنم از نزدیک به زیارت حرم امام حسین آمده ام. صدایی مرا به این عالم برمی گرداند،یکی از خادمین آستان قدس حسینی میگوید: “این عکس را می خواهی؟” می مانم چه جواب دهم ، دوست دارم بگویم بله، همه این عکس ها را می خواهم . می خواهم در و دیوار خانه ام را با این عکس ها زینت بخشم.
مکث من باعث می شود آن خادم مرا به لیست زیارت که اسامی نوشته می شود تا به نیابت از جانب تو خادمین آستان مقدس حسینی زیارت کنند،راهنمایی می کند
وقتی خودم را در جلوی این دفتر می بینم اسم های مختلفی از دیدگانم می گذرد .
خدای من چقدر اسم نوشته شده.حسین جان، ببین چندین هزار نفر مشتاق دیدارت هستند.خودکار را که به دست می گیرم نمی دانم با چه جراتی اسمم را در این لیست بنویسم؟ منی که رو سیاه دنیایی ام که برای خود ساخته ام و بعد از این همه دنیا اندوزی باز می بینم تنها دارایی من حسین است و حب حسین،یعنی می شود روزی حرمت را دستان خود زیارت کنم؟یعنی می شود؟
جمعیت زیادی در یک گوشه از غرفه به انتظار تمام شدن نوبتشان چشم به ابتدای غرفه دارندو
وقتی از نزدیک جویای این غرفه می شوم می گویند:”در اینجا تلفظ صحیح سوره حمد آموزش داده می شود”.
چقدر خوشحال می شوم که مردم زنجان در کنار شور و شعور حسینی ،عشق قرآنی خود را هم به محک امتحان گذاشته اند.
کودکی چادر مادرش را می کشد و می گوید:”مامان بیا بریم برای شفای بابا شمع روشن کنیم.” من هم دنبال این کودک و مادر راهی خیمه گاه حضرت ابوالفضل می شوم.
صدای گریه ای مرا در جا میخکوب می کند، پدری شفای پسر سرطانی خود را از حضرت ابوالفضل را می خواهد .
مردم هم در کنار این خیمه گاه نشسته و برای حاجتهای خود شمع روشن می کنند.عباس به برکت ایثار و فداکاری بی مانندش قبله دلهاست و حرم ملکوتی اش آرام بخش دل عاشقان است.
پرچم متبرک به سقای کربلا جلوی دیدگانم نمایان می شود . با احترام به سوی پرچم می روم .
یاد صدای العطش کودکان کاروان حسین علیه السلام که در صحرای تفتیده کربلا به گوش می رسید می افتم. پرچم را می بوسم و برای همه حاجتمندان شمعی روشن می کنم و حاجات خود را هم از دل می گذرانم.اینجا با عشق گریه می کنی و این عشق حریف چشمانت می شود واین اشکها با سیل خروشان از بند دلت آزاد می شود .
می گویم :عباس جان، تمام دنیا دستهایت را می شناسند ،از دست های توانگرت سعادت می خواهم ،کاش دست های تو تمام ابرهای سیاه ستم را از آسمان دنیا فراری دهند و به یاری منجی انسانیت برخیزد و این برترین مخلوق خدا را وارث صلح و آشتی در زمین گردانده.
چشمم را که می چرخانم ناگهان نوشته ای بر روی یک پارچه مشکی رنگ توجهم را جلب می کند .وقتی از نزدیک این نوشته را می خوانم ،موهای تنم سیخ ، قدم هایم سست و ضربان قلبم تند می شود.
خدای من این پرچم متبرک حرم امام حسین علیه السلام است.
هوای حرم امام خوبیها را حس می کنم و بی اختیار به دو زانو می نشینم و پرچم متبرک را بوسه باران می کنم و با آقایم که سید و سالار شهیدان است درد دل می کنم.
حسین جان دل کنده ام ،آمده ام زیر خیمه ات. شاید از زمین خسته شده ام،نمی دانم چه شده ،نمی دانم دعوت شده ام یا فقط به هوای کندن از همه اینجا آمده ام.
نمی دانم ولی آمده ام تا بگویم من دلتنگ و اسیر خاک گناه ، چشم به آسمان کرامت تو دوخته ام و سلامی عاشقانه به درگاه تو دارم. جواب سلام من تنها، پاسخ آرزوی چندین ساله ای است که به دیدار کربلایت مشتاق است.
خود را از جا می کنم و می بینم نمایشگاه “در هوای حرم” به پایان رسیده ولی تمام محاسبات و معادلات زمینی و زمانی به هم ریخته.
زمانی رسیده که بفهمم همه هستی این چیزهایی نیست که روی کاغذ می آید،همه هستی استدلال ناقصی نیست که به عقل برسد.
زمان آن است که دنیا بفهمد عشق را جور دیگر باید تفسیر کرد،تفسیری که در نمایشگاه در هوای حرم دیده شد و فریاد زد: ما رایت الا جمیلا… چیزی جز زیبایی ندیدم….
ثبت دیدگاه