پ
پ

شهدای كربلا
در جریان نهضت عاشورا و سرزمین كربلا اصحاب و یاران امام حسین ـ علیه السلام ـ تا پای جان در ركاب امام ـ علیه السلام ـ با دشمن نبرد كردند و به شهادت رسیدند، كه به برخی از آنها اشاره می شود:
1 ـ عبدالله بن عمیر
طبری به نقل از ابومخنف و او از قول ابوجناب روایت كند:
مردی از ما به نام عبدالله بن عمیر از بنی عُلیم ساكن كوفه شده، در نزدیكی چاه جعد از قبیله همدان خانه‌ای گرفته بود. از بنی نمر همسری داشت به نام ام وهب دختر عبد. در نُخلیه، كوفیان را دید كه سان دیده می‌شوند تا به نبرد امام حسین ـ علیه السلام ـ اعزام شوند. از آنان پرسید. گفتند: به نبرد با حسین پسر فاطمه دختر پیامبر می‌روند. گوید: به خدا شیفته جهاد با مشركان بودم و امیدوارم ثواب جنگ با اینان كه با پسر دختر پیامبرشان می‌جنگند، نزد خدا كمتر از پاداش جهاد با مشركان نباشد. نزد همسر خود رفت و آنچه را شنیده بود باز گفت و تصمیم خود را به وی گفت. زنش گفت: كار درستی است و بهترین كار توست، چنان كن و مرا هم با خودت ببر.
شبانه نزد حسین ـ علیه السلام ـ رفت. چون ابن زیاد نزدیك حسین ـ علیه السلام ـ شد تیر انداخت و مردم را هدف قرار داد، یسار غلام زیاد بن ابی سفیان و سالم غلام ابن زیاد به میدان آمدند و حریف طلبیدند.
حبیب بن مظاهر و بریر از جا برخاستند. امام به آنان فرمود: شما بنشینید. عبدالله بن عمیر برخاست و از امام اذن میدان خواست. امام كه او را دید، با قامتی رشید و بازوهای محكم و سینه‌ای ستبر فرمود: فكر می‌كنم او حریفان را بكشد. اگر می‌خواهی برو. به میدان رفت. پرسیدند: كیستی؟ خود را معرفی كرد. گفتند: تو را نمی‌شناسیم، زهیر یا حبیب یا بریر بیاید. یسار جلو سالم ایستاده بود. عبدالله بن عمیر به او گفت: ای فرزند زن نابكار! از مبارزه كسی از مردم ناخرسندی؟ هیچ یك از اینان به جنگ تو نمی‌آیند مگر آنكه از تو بهتر باشد. پس حمله‌ای كرد و با شمشیر بر او زد و او را افكند. سرگرم نبرد با او بود كه سالم به او حمله كرد. یاران امام ندا دادند كه مواظب باش كه برده رسید. تا به خود بجنبد او رسید و ضربتی زد. عبدالله با دست چپ جلو ضربه را گرفت كه انگشتانش پرید. عبدالله بر او تاخت و او را كشت و سرگرم خواندن این رجز شد:
اگر مرا نمی‌شناسید من پسر كلب و از دودمان عُلیم هستم و این افتخار مرا بس. دلاوری غیورم، نه زار و زبون هنگام مصیبت. ای ام وهب! من برا تو عهده‌دار می‌شوم كه با نیزه و شمشیر، شجاعانه با ایشان بجنگم، نبرد بنده‌ای مؤمن به پروردگار.
همسرش ام وهب عمودی برداشت و به طرف همسرش آمد، در حالی كه می‌گفت: پدر و مادرم فدای تو در راه دودمان پاك پیامبر بجنگ. شوهر می‌كوشید تا او را نزد زنان برگرداند. او هم پیراهن شوهر را گرفته بود و می‌گفت: تو را رها نمی‌كنم تا آنكه همراه تو به شهادت برسم. امام حسین ـ علیه السلام ـ صدایش كرد و فرمود: خدا پاداش خیر به دودمانتان بدهد، پیش زنان برگرد و با آنان بنشین. جهاد بر زنان نیست. وی نزد بانوان برگشت.
عمرو بن حجاج كه فرمانده جناح راست دشمن بود حمله كرد. چون به حسین ـ علیه السلام ـ نزدیك شد، تیراندازان به زانو نشستند و نیزه‌داران نیزه‌ها را به طرف او گرفتند. سواره‌های آنان از نیزه‌داران جلوتر نیامدند. چون خواستند برگردند، به طرف آنان تیر انداختند و عده ای را كشته، جمعی را مجروح كردند.[1]
نیز گوید:
همسر عبدالله بن عمیر از خیمه‌گاه بیرون آمد و به طرف شوهرش رفت و بر بالین او نشست و خاك از چهره‌اش می‌زدود و می‌گفت: بهشت گوارایت باد! شمر به غلامی به نام رستم گفت: با گرز بر سر آن زن بزن. او هم گرز بر سر او زد و همان جا به شهادت رسید. [2]
محمد بن ابی طالب گوید:
حدیثی دیدم كه این وهب، مسیحی بود. او و مادرش به دست امام حسین ـ علیه السلام ـ مسلمان شدند. در جنگ، 24 پیاده و 12 سواره را كشت، آنگاه اسیر شد. او را نزد عمر سعد بردند. گفت: سخت می جنگیدی! آنگاه دستور داد گردنش را زدند و سر او را به طرف لشكرگاه امام پرتاب كردند. مادرش آن سر را گرفت و بوسید. سپس آن را به طرف سپاه عمر سعد پرتاب كرد. به مردی خورد و او را كشت. پس از آن چوب خیمه را برداشت و حمله كرد و دو نفر را به هلاكت رساند. امام حسین ـ علیه السلام ـ به او فرمود: ام وهب ! خدا امیدت را ناامید نمی‌كند.[3]
سید محسن الامین پس از نقل داستان عبدالله بن عمیر كلبی و همسرش ام وهب گوید:
در حاشیه «لواعج الأشجان» گفته‌ایم كه بین داستان عبدالله بن جناب كلبی و داستان این وهب، از مورخان اشتباهی پیش آمده و درست همان است كه اینجا ذكر كردیم. احتمال است كه هر دو نفر، یكی باشند و وهب با ابووهب و حباب با جناب اشتباه شده باشد. [4]
2 ـ حر بن یزید
طبری گوید:
چون عمر بن سعد آماده حمله شد. حر به او گفت: آیا با این مرد می‌جنگی؟ گفت: آری به خدا جنگی كه آسانترین آن افتادن سرها و جدا شدن دستها باشد. گفت: آیا به هیچ كدام از آنچه پیشنهاد كرد، راضی نمی‌شوید؟ عمر سعد گفت: اگر كار دست من بود چنان می‌كردم، ولی امیر تو نمی‌پذیرد. حر آمد و كنار از مردم ایستاد. قره بن قیس از قبیله خودش نیز با او بود. پرسید: ای قره! آیا امروز اسب خود را آب داده‌ای؟ گفت: نه. گفت نمی‌خواهی سیرابش كنی؟ (می‌گوید) به خدا پنداشتم كه می‌خواهد از آنان دور شود و شاهد جنگ نباشد و نمی‌خواهد وقتی چنین می‌كند او را ببینم و می‌ترسد گزارش دهم. گفتم: سیراب نكرده‌ام، می‌روم آبش دهم. از آنجا كه حر بود كناره گرفتم. به خدا اگر مرا از تصمیم خودش آماده ساخته بود همراه او به حسین ـ علیه السلام ـ می‌پیوستم. او بتدریج به حسین ـ علیه السلام ـ نزدیكتر می‌شد. مردی از قوم او به نام مهاجرین بن اوس گفت: ای حر می‌خواهی چه كنی؟ حمله كنی؟ ساكت ماند و بیم او را فرا گرفت. به وی گفت: حر! كار تو شك آور است. به خدا تو را هرگز در چنین حالتی ندیده بودم. اگر از من درباره شجاعترین فرد كوفیان می‌پرسیدند از تو نمی‌گذشتم. این چه حالت است كه داری؟
گفت: به خدا قسم خود را در میان بهشت و دوزخ مخیر می‌بینم. به خدا چیزی را بر بهشت نخواهم برگزید، هر چند قطعه قطعه و سوزانده شوم. بر اسب خود نواخت و به امام حسین ـ علیه السلام ـ پیوست و گفت: ای پسر پیامبر! فدای تو گردم! من همانم كه تو را از برگشتن مانع شدم و در راه، همراهی‌ات كردم و تو را در این سرزمین فرود آوردم. به خدای یكتا قسم ! باور نمی‌كردم كه اینان پیشنهاد تو را رد كنند و با تو چنین رفتار نمایند. پیش خود می‌گفتم: طوری نیست اگر كمی مطیع آنان باشم تا مرا از نافرمانان نشمارند. آنان این پیشنهاد را از حسین ـ علیه السلام ـ خواهند پذیرفت. به خدا اگر می‌دانستم از تو نمی‌پذیرند، با تو این رفتار را نمی‌كردم. اینك توبه كنان به درگاه خدا پیش تو آمده‌ام و و آماده‌ام در برابر تو فداكاری كنم و كشته شوم. آیا توبه‌ام پذیرفته است؟
امام فرمود: آری، خدا توبه‌ات را می‌پذیرد و می‌آمرزد. نامت چیست؟ گفت: حر بن یزید. فرمود: تو آزادی، همان گونه كه مادرت تو را حر نامیده است. تو به خواست خدا هم در دنیا آزادی هم در آخرت. فرود آی. گفت: سواره باشم بهتر است. ساعتی سواره بر اسب با آنان می‌جنگم، سرانجامِ كار فرود آمدن است. امام فرمود: رحمت خدا بر تو! هرچه دوست داری. حر نزد اصحاب خود بازگشت و خطاب به آنان گفت: ای گروه مردم! آیا یكی از این پیشنهادها را كه حسین ـ علیه السلام ـ دارد نمی‌پذیرد تا خداوند شما را از جنگ با او معاف دارد؟ گفتند: با عمر سعد كه فرمانده است صحبت كن. همان سخنان قبلی را با او گفت. عمر سعد گفت: دوست دارم اگر راهی داشتم چنان می‌كردم. آنگاه گفت: ای كوفیان! مادرتان به عزایتان بنشیند. او را فراخواندید، اینك كه آمده، تسلیم دشمنش كردید؟ می‌پنداشتید كه در راهش كشته می‌شوید، اینك بر او هجوم آورده‌اید تا بكشیدش؟ او را نگه داشته و خشمگین ساخته و از هر سو احاطه‌اش كرده‌اید و نمی‌گذارید به شهرهای بزرگ خدا برود و خود و خاندانش ایمن باشند و در دست شما همچون اسیری است كه از او كاری ساخته نیست و او و زنان و فرزندان و یارانش را از این آب جاری فرات كه یهودی و مسیحی و نصرانی و هر دیو و ددی از آن می‌نوشد، جلوگیری كرده‌اید. اینك آنان بی‌تاب تشنگی‌اند! چه بدرفتاری‌ای با فرزندان پیامبر كردید! خداوند در روز تشنگی (قیامت) سیرابتان نكند، اگر توبه نكنید و هم اكنون و همین امروز دست از دشمنی با او بر ندارید.
پیاده نظام دشمن او را هدف تیرهای خود قرار دادند. [5]
خوارزمی می‌گوید:
چون حربه حسین ـ علیه السلام ـ پیوست، مردی از بنی تمیم به نام یزید بن سفیان گفت: به خدا اگر حر را ببینم، با نیزه در پی او خواهم رفت. در همان هنگام كه او می‌جنگید و گوش و پیشانی اسبش زخم برداشته و خون از آن جاری بود، حصین بن نمیر به وی گفت: این همان حری است كه آرزویش را داشتی. می‌خواهی كاری كنی؟ گفت: آری، و به سوی حر شتافت. حر بی‌درنگ او را به قتل رساند. چهل سواره و پیاده را هم كشت. پیوسته می‌جنگید تا آنكه اسب او را پی كردند و حر پیاده می‌جنگید و چنین رجز می‌خواند:
اگر اسبم را پی كردید، منم آزادزاده‌ای دلاورتر از شیر بیشه‌ها. هنگام حمله سست نمی‌شوم و هنگام پایداری هرگز فرار نمی‌كنم.
جنگید تا به شهادت رسید. اصحاب امام، پیكرش را از میدان آورده، نزد حسین ـ علیه السلام ـ گذاشتند. هنوز رمقی در تن داشت. امام خاك از چهره‌اش می‌زدود و می‌فرمود: تو همان گونه كه مادرت تو را نامیده، حر و آزاده‌ای، آزاده در دنیا و آخرت. برخی اصحاب امام حسین، نیز امام سجاد ـ علیه السلام ـ در سوك او شعر سرودند و حماسه و فداكاری او را ستودند.[6]
ابن نما با سند خود ذكر می‌كند كه حر به امام حسین ـ علیه السلام ـ گفت:
چون ابن زیاد مرا به سوی تو فرستاد، از قصر او بیرون آمدم، از پشت سرم ندایی شنیدم كه می‌گفت: ای حر! تو را مژده باد به نیكی! چون برگشتم، كسی را ندیدم. پیش خود گفتم: به خدا كه این مژده نیست، من برای مبارزه با حسین ـ علیه السلام ـ می‌روم! فكر نمی‌كردم كه از تو پیروی كنم. امام فرمود: به خیر و پاداش رسیدی.[7]
3 ـ مسلم بن عوسجه
طبری از زبیدی نقل می‌كند:
وقتی عمرو بن حجاج به یاران حسین ـ علیه السلام ـ نزدیك شد، شنیدند كه می‌گفت: ای كوفیان! در اطاعت و همبستگی باشید؛ در كشتن كسی از دین بیرون رفته و با حاكم مخالفت كرده، تردید نكنید. امام حسین ـ علیه السلام ـ به وی فرمود: ای عمرو! آیا مردم را بر ضد من می‌شورانی؟ آیا ما از دین بیرون رفته‌ایم و شما بر دین استوارید؟ به خدا قسم وقتی جانتان را گرفتند و با عملهایتان مُردید، خواهید دانست چه كسی از دین بیرون رفته و چه كسی سزاوار دوزخ است. عمرو بن حجاج كه در جناح راست سپاه عمر سعد، طرف فرات بود، بر امام حمله آورد. ساعتی جنگیدند. مسلم بن عوسجه اولین نفر از اصحاب امام بود كه به شهادت رسید. عمرو و یارانش برگشتند. غبار برخاست. مسلم را دیدند كه بر زمین افتاده است. رمقی داشت كه امام به بالین او رسید و فرمود: رحمت خدا بر تو ای مسلم بن عوسجه! «برخی از آنان به شهادت رسیدند و برخی منتظرند و پیمان خویش را عوض نكردند.»[8]
حبیب بن مظاهر نزدیك او رفت و گفت: مسلم! مرگ تو برایم ناگوار است. مژده باد تو را به بهشت! مسلم با صدای ناتوانی گفت: خدا مژده خیرت دهد! حبیب گفت: اگر نه اینكه ساعتی در پی تو خواهم آمد، دوست داشتم هر وصیتی داری بگویی كه عمل كنم، كه هم در خویشاوندی و هم دینداری شایسته‌ای. (در حالی كه به امام اشاره می‌كرد) گفت: تو را به این مرد سفارش می‌كنم كه در راهش جان ببازی. گفت: به خدای كعبه چنین خواهم كرد! بزودی جان باخت. كنیزی داشت كه شیون او به «واعوسجتاه! واسیداه!» برخاست. یاران عمرو بن حجاج فریاد كشیدند: مسلم بن عوسجه را كشتیم. شبث به بعضی اطرافیانش گفت: مرگتان باد! با دست خود، خودتان را می‌كشید و خویشتن را برای دیگری خوار می‌سازید؟ خوشحالی می‌كنید كه مسلم بن عوسجه كشته شد؟ سوگند به خدا چه صحنه‌ها و موقعیتهای والایی از او را نزد مسلمانان شاهد بودم. او را در نبرد آذربایجان دیدم كه پیش از فرا رسیدن سپاه مسلمانان، شش نفر از مشركان را كشت. آیا كسی مثل از شما كشته می‌شود و خوشحال می‌شوید؟
آن كه مسلم بن عوسجه را كشت، مسلم بن عبدالله ضبابی و عبدالرحمان بن ابی خسكاره بود.[9]
4 ـ عمر بن قرظه انصاری
سید بن طاووس گوید:
عمرو بن قرظه انصاری بیرون آمد. از امام حسین ـ علیه السلام ـ اذن طلبید. امام به او اجازه میدان داد. نبردی شایسته و مشتاقانه به بهشت نمود. گروه زیادی از حزب ابن زیاد را كشت. هیچ تیری به سوی امام نمی‌آمد جز آنكه با دستش جلو آن را می‌گرفت و سینه در برابر شمشیرها سپر می‌ساخت و آسیبی به حسین ـ علیه السلام ـ نمی‌رسید تا آنكه مجروح شد. رو به امام حسین ـ علیه السلام ـ كرد و گفت: ای پسر پیامبر! آیا وفا كردم؟ امام فرمود: آری، تو پیش از من در بهشتی. سلامم را به رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ برسان و بگو كه من نیز در پی می‌آیم. آن قدر جنگید تا به شهادت رسید.[10]
طبری می‌گوید:
عمر و بن قرظه انصاری برای نبرد در ركاب حسین ـ علیه السلام ـ بیرون آمد. رجز می‌خواند و می‌جنگید تا آنكه كشته شد. او از یاران امام حسین بود و برادرش در سپاه عمر سعد بود. برادرش صدا زد: ای حسین! ای دروغگو پسر دروغگو! برادرم را گمراه كردی و او را به كشتن دادی. امام فرمود: خداوند برادرت را گمراه نكرد، بلكه هدایتش فرمود و تو را گمراه كرد. گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم یا در جنگ با تو كشته نشوم. بر امام حمله كرد. نافع بن هلال راه بر او بست و با نیزه‌ای او را بر زمین افكند. یارانش او را از معركه برده و نجاتش دادند. [11]
شدت نبرد
طبری گوید:
تا نیمروز، جنگ به شدت ادامه یافت. سپاه عمر سعد جز از یك ناحیه نمی‌توانستند حمله كنند، چون خیمه‌های یاران امام یك جا و نزدیك هم بود. عمر سعد كه چنین دید، كسانی را مأمور كرد تا از چپ و راست حمله كنند تا آنان را به محاصره كشند. سه، چهار نفر از اصحاب امام حسین ـ علیه السلام ـ نیز از لابه لای خیمه‌ها به مردانی كه به تخریب و بر هم زدن خیمه‌ها و غارت آنها مشغول بودند حمله می‌كردند و می‌كشتند و از نزدیك به آنان تیر می‌زدند و اسبهایشان را پی می‌كردند. عمر سعد دستور داد تا در خیمه‌ها آتش سوزی كنند و چنان كردند. امام حسین ـ علیه السلام ـ فرمود: بگذار خیمه‌ها را آتش بزنند، می‌توانند از آنها به طرف شما بیایند و چنان شد و جز از یك طرف با یاران امام نمی‌جنگیدند…
شمر حمله كرد و با نیزه، خیمه امام را پاره كرد و گفت: آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر صاحبانش آتش بزنم. زنان شیون كنان از خیمه بیرون آمدند. حسین ـ علیه السلام ـ برسر او فریاد كشید: آیا تو می‌خواهی خیمه‌ام را بر سر خانواده‌ام آتش بزنی؟ خدا تو را به آتش دوزخ بسوزاند. [12]
5ـ ابوثمامه صائدی
طبری گوید:
پیوسته از یاران امام كشته می‌شدند و با شهادت هر یك نفر یا دو نفر، آشكار می‌شد، ولی دشمنان بسیار بودند و هرچه كشته می‌شدند معلوم نمی‌شد. ابوثمامه كه چنین دید، به امام عرض كرد: یا اباعبدالله می‌بینم كه اینان به تو نزدیك شده‌اند. به خدا تا من زنده‌ام تو كشته نخواهی شد، دوست دارم خدا را با حالتی ملاقات كنم كه این نماز را كه وقتش نزدیك شده با تو بخوانم. امام سرخود را بلند كرد و فرمود: نماز را به یاد آوردی، خدا تو را از نمازگزاران ذاكر قرار دهد. باشد، اكنون اول وقت نماز است. فرمود: از آنان بخواهید دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانیم. حصین بن نمیر (حصین بن تمیم) گفت: نمازتان قبول نیست. حبیب بن مظاهر گفت: خیال می‌كنی نماز خاندان رسول قبول نیست و نماز تو قبول است ای الاغ![13]
آنگاه ابوثمامه پس از نماز به امام حسین ـ علیه السلام ـ گفت: تصمیم گرفته‌ام به یاران شهیدم بپیوندم، نمی‌خواهم بمانم و تو را تنها و كشته ببینم. امام فرمود: جلو بیفت، ما هم ساعتی بعد به شما می‌پیوندیم. به میدان شتافت و جنگید و مجروح شد. قیس بن عبدالله صائدی كه پسر عمویش بود و با او دشمنی داشت و او را شهید كرد. [14]
6 ـ سعید بن عبدالله حنفی
سید بن طاووس گوید:
هنگام نماز ظهر شد. امام حسین ـ علیه السلام ـ به زهیر بن قیس و سعید بن عبدالله فرمود: همراه با نیمی از یاران باقیمانده جلو بایستند. با آنان نماز خوف خواند. تیری به سوی حسین ـ علیه السلام ـ آمد. سعید بن عبدالله جلو رفت و همچنان خود را سپر تیرها ساخت تا آنكه بر زمین افتاد، در حالی كه می‌گفت: خدایا! همچون لعنت قوم عاد و ثمود، لعنتشان كن. خدایا! از من به پیامبرت سلام برسان و به او برسان كه چه رنجی از زخم چشیدم. من خواستار پاداش تو در یاری فرزندان پیامبرت هستم. سپس به شهادت رسید، در حالی كه افزون برزخم شمشیرها و نیزه‌ها، سیزده تیر بر بدنش نشسته بود.[15]
7 ـ حبیب بن مظاهر
طبری گوید:
حصین بن نمیر بر یاران امام حمله كرد. حبیب بن مظاهر با او رویاروی شد و با شمشیر بر صورت اسبش زد و او از اسب افتاد. یارانش شتافته او را نجات دادند.
حبیب، رجز می‌خواند و خود را حبیب پسر مظاهر، تكسوار نبرد و با وفا و صبور می‌خواند و گروه خود را از حجت قویتر و پرهیزكارتر معرفی می‌كرد. نبرد سختی كرد. مردی از بنی تمیم به نام بدیل بن صُریم بر او حمله كرد. وی ضربتی بر سر او زد و وی را كشت. مرد دیگری از تمیم به میدان آمد، با نیزه حبیب را افكند. چون خواست برخیزد حصین بن نمیر با شمشیر بر سر او زد و افتاد. آن مرد تمیمی فرود آمد و سر از بدنش جدا كرد. حصین به او گفت: من در كشتن او با تو شریكم. وی گفت: من به تنهایی او را كشتم. حصین گفت: پس سر او را به من بده تا از گردن اسبم بیاویزم تا مردم بینند و بدانند كه من در كشتن او شركت داشتم. آنگاه تو سر را بگیر و نزد ابن زیاد برو. جایزه‌ای هم كه برای كشتن او می‌گیری مال خودت؛ مرا به آن نیازی نیست. او نمی‌پذیرفت. خویشانش بین آن دو گونه آشتی و مصالحه دادند. آن مرد سر حبیب را به او داد. او در حالی كه آن سر مطهر را به گردن اسبش آویخته بود، دوری در لشكر زد و سر را به او پس داد. چون به كوفه بازگشتند، آن مرد سر حبیب را از بندِ زین آویخت و به سوی قعر ابن زیاد رفت. قاسم پسر حبیب بن مظاهر كه نوجوانی بود او را دید. تعقیبش كرد و تا درون قصر با او رفت. آن مرد به شك افتاد. پرسید: پسر! چرا دنبال من می‌آیی؟ گفت: چیزی نیست. گفت: نه هست، به من بگو. گفت: این سری كه با توست، سر پدر من است. آیا می‌دهی تا آن را به خاك سپارم؟ گفت: نه پسرم، امیر راضی به دفن آن نیست، من می‌خواهم با كشتن آن به جایزه بزرگی دست یابم. نوجوان گفت: ولی خداوند بدترین كیفرت می‌دهد. به خدا كسی را كشتی كه از تو بهتر بود و گریست. كاری نداشت جز تعقیب قاتل پدرش تا او را غافلگیر كرده به انتقام پدرش او را بكشد. در آن زمان مصعب بن زبیر فرا رسید. مصعب در اجمیرا به جنگ مشغول بود كه پسر حبیب وارد لشكرگاه او شد. قاتل پدر را در خیمه‌اش یافت. در پی فرصت بود تا نمیروز كه او به خواب رفته بود، وارد خیمه‌اش شد و با شمشیر او را كشت.
ابو مخنف گفته است: چون حبیب بن مظاهر كشته شد، مرگ او حسین ـ علیه السلام ـ را در هم شكست و فرمود: خودم و یاران حمایتگر خود را به حساب خدا می‌گذارم.[16]
8 ـ زهیر بن قین
خوارزمی گوید:
پس از او زهیر بن قین به میدان آمد، در حالی كه این گونه رجز می‌خواند:
من زهیرم، پسر قین، با شمشیر از حسین ـ علیه السلام ـ در برابر شما دفاع می‌كنم. حسین ـ علیه السلام ـ یكی از دو سبط پیامبر و از عترت نیكو و پرهیزكار، و زینت و آراستگی است و آن بی‌شك رسول خداست. با شما می‌ستیزم وهیچ عاری نیست.
روایت است كه چون خواست حمله كند، كنار امام ایستاد و دست بر شانه امام زد و او را با ابیاتی ستود. آنگاه به میدان شتافت و نبرد سختی كرد. كثیر بن عبدالله و مهاجر بن اوس بر او تاختند و شهیدش كردند. چون شهید شد، امام درباره‌اش فرمود: ای زهیر! خدا از رحمتش دورت نكند و قاتل تو را لعنت كند، همچون لعنت قومی كه خداوند آنان را به میمون و خوك تبدیل كرد.[17]
طبری در اینجا اشعاری نقل كرده كه زهیر، خطاب به امام حسین ـ علیه السلام ـ خواند.[18]
9ـ نافع بن هلال
خوارزمی گوید:
پس از زهیر، نافع بن هلال ـ یا هلال بن نافع ـ به میدان رفت. وی به آنان تیر می‌افكند و تیرهایش خطا نمی‌رفت. دستانش را حنا زده بود. تیر می‌انداخت و می‌گفت:
تیر می‌افكنم، تیرهای نشاندار، و هراس جان را سودی نمی‌بخشد. تیرهایی زهرآگین كه زمین دشمن را آكنده سازد. آن قدر تیر افكند تا تیرهایش تمام شد. دست به قبضه شمشیر برد و در حالی كه چنین رجز می‌خواند بر آنان تاخت:
منم آن جوان یمنی جملی؛ آیین من آیین حسین و علی است. اگر امروز كشته شوم آرزوی من است؛ این عقیده من است و با عمل خود دیدار خواهم كرد.[19]
طبری گوید:
نافع بن هلال نام خود را بر چوبه‌های تیرش نوشته بود و با آن تیرهای نشاندار، تیر می‌انداخت و می‌گفت: « من جملی‌ام، من بر آیین علی‌ام». جز آنان كه مجروح شدند دوازده تن از یاران عمر سعد را كشت. آن قدر شمشیر زد تا بازوهایش شكست و اسیر شد. شمر و همراهانش او را گرفته و نزد عمر سعد بردند. عمر سعد گفت: وای بر تو نافع! چرا با خودت چنین كردی؟ گفت: پروردگارم می‌داند كه در پی چه بودم. در حالی كه خون بر صورتش جاری بود می‌گفت: غیر از مجروحان، دوازده نفر از شما را كشتم و بر این مبارزه خود را ملامت نمی‌كنم. اگر دست و بازویی داشتم اسیرم نمی‌كردید. شمر به عمر سعد گفت: او را بكش. گفت: خودت او را آوردی، اگر می‌خواهی خودت بكش. شمشیر كشید. نافع گفت: به خدا اگر مسلمان بودی، برایت ناگوار بود كه خدا را در حالی ملاقات كنی كه دستت به خون ما آغشته است. خدا را سپاس كه شهادت ما را به دست بدترین مخلوقاتش قرار داد. آنگاه شمر او را شهید كرد.[20]
10ـ یزید بن زیاد (ابو الشعثاء)
ابو مخنف به نقل از فُضیل بن خُدیج گوید:
ابوالشعثاء یزید بن زیاد كندی از طایفه بنی بهدله، در برابر حسین ـ علیه السلام ـ زانو زد و دو صد تیر افكند كه جز پنج تیر، هیچ كدام بر زمین نیفتاد. وی تیرانداز بود و هر بار كه تیر رها می‌كرد می‌گفت: منم فرزند بهدله، تكسواران عرجله. امام حسین ـ علیه السلام ـ نیز می‌فرمود: خدایا! تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار بده. چون تیرهایش را افكند، ایستاد و گفت: جز پنج تیر، هیچ كدام هدر نرفت. برایم چنین روشن است كه پنج نفر را كشتم. وی جزء اولین شهدا بود و رجز او روز عاشوار چنین بود: منم یزید و پدرم مهاصر است، شجاعتر از شیر ژیانِ آرمیده در بیشه‌ها. پروردگارا! من یاور حسینم و واگذارنده عمر سعد.
وی ازكسانی بود كه همراه عمر سعد به جنگ حسین ـ علیه السلام ـ آمده بود و چون پیشنهادهای امام را نپذیرفتند. به امام پیوست و در ركاب او جنگید تا شهید شد. [21]
11ـ جون، غلام ابوذر
محمد بن ابی طالب گوید:
جون غلام ابوذر غفاری كه سینه فام بود آماده نبرد شد. امام حسین ـ علیه السلام ـ به او فرمود: از طرف من آزادی. تو در پی ما آمدی تا به عافیت برسی، خود را به راه ما گرفتار مكن. گفت: ای پسر پیامبر! من در دوران خوشی ریزخوار شما بودم، اینك در سختی رهایتان كنم؟ به خدا اگر چه بدبو و كم آبرویم و چهره‌ام سیاه است، بهشت را ارزانی‌ام دار تا بویم خوش و شرافتم افزون و چهره‌ام سفید شود. نه به خدا، هرگز از شما جدا نمی‌شوم تا این خون سیاه به خونهای شما آمیزد. سپس به جنگ پرداخت و چنین رجز می‌خواند:
كافران، ضربه‌های شمشیر این غلام سیاه را چگونه می‌بینند كه در دفاع از فرزندان محمد می‌جنگد؟
با دست و زبان از آنان دفاع می‌كنم و در روز قیامت امید بهشت دارم.
آن قدر جنگید تا به شهادت رسید. امام حسین ـ علیه السلام ـ به بالین او آمد و فرمود: خداوندا چهره‌اش را سفید و بویش را خوش گردان و با نیكان محشورش كن و بین او و محمد و آل محمد آشنایی آور. [22]
علامه مجلسی گوید:
امام باقر ـ علیه السلام ـ از امام سجاد ـ علیه السلام ـ روایت كرده كه مردم درمیدان حاضر می‌شدند و كشتگان را به خاك می‌سپردند. پس از ده روز جسد جون را یافته كه بوی مشك از آن بر‌ می‌آمد. رضوان خدا بر او باد![23]
12 و 13 ـ دو جوان غفاری
خوارزمی گوید:
عبدالله و عبدالرحمان از قبیله غفار نزد امام حسین ـ علیه السلام ـ آمدند و سلام داده و گفتند: یا ابا عبدالله ! دوست داریم از تو دفاع كنیم و در برابر تو كشته شویم. امام فرمود: آفرین بر شما! نزدیك بیایید. آن دو گریان پیش امام آمدند. حضرت فرمود: ای برادرزادگانم! چرا گریه می‌كنید؟ امیدوارم بزودی دیدگانتان روشن شود. گفتند: فدایت شوم! بر خودمان گریه نمی‌كنیم، بر تو گریه می‌كنیم كه محاصره‌ات كرده‌اند و قدرت دفاع از تو نداریم. فرمود: ای برادرزادگان! خداوند پاداشتان دهد كه آنچه در توان دارید، در مواسات و یاری من به كار می‌گیرید. خدا بهترین پاداش متقین را به شما بدهد.
سپس با حضرت خداحافظی كرده به میدان رفتند و پس از نبردی سخت شهید شدند.[24]
14 و 15 ـ دو جوانمردِ جابری
خوارزمی گوید:
سیف بن حارث و مالك بن عبدالله، دو جوان جابری از قبیله همدان پیش آمدند و به امام سلام گفته و خداحافظی كرده و به میدان شتافتند و پس از نبردی دلیرانه به شهادت رسیدند. [25]
16 ـ حنظله بن اسعد شبامی
طبری گوید:
حنظله بن اسعد شبامی آمد و در برابر امام ایستاد و خطاب به سپاه دشمن، آیاتی از قرآن را خواند كه هشدار نسبت به نزول عذاب الهی بود: «یا قوم انّی اخافُ علیكم مثل یوم الاحزاب….»[26] و آنگاه گفت: ای قوم! آیا حسین را می‌كشید تا عذاب سخت الهی بر شما فرود آید؟ « و هر كه دروغ بندد. نومید و ناكام گردد». [27]
امام حسین ـ علیه السلام ـ خطاب به او فرمود: رحمت خدا بر تو ای حنظله! آنان چون دعوت حق تو را رد كردند مستحق عذاب شدند، آنگاه كه آنان برخاستند تا خون تو و یارانت را بریزند، چه رسد به اكنون، كه برادران صالح تو را كشته‌اند. گفت: راست می‌گویی جانم به فدایت! تو از من دین شناستر و شایسته‌تری. آیا به آخرت نكوچیم و به برادرانمان نپیوندیم؟ امام فرمود: شتاب به سوی آنچه بهتر از دنیاست و آنچه در آن است: به سوی حكومتی ابدی!
وی به امام سلام و خداحافظی كرد و به میدان شتافت. جنگید تا به شهادت رسید. [28]
17 و 18 ـ عابس و شوذب
طبری گوید:
عابس بن ابی شبیب شاكری و شوذب، غلام بنی شاكر آمدند. پرسید: شوذب! در دل تصمیم داری چه كنی؟ گفت: چه كنم! همراه تو، در راه دفاع از پسر دختر پیامبر خدا می‌جنگم تا كشته شوم. گفت: همین‌گونه درباره تو گمان بود. پس به جنگ در برابر امام بشتاب تا شهادت تو را به حساب خدا بگذارد و من هم پاداش صبر بر شهادتت را ببرم. اگر هم اینك كسی سزاوارتر از تو به من پیشم بود، دوست داشتم تا او زودتر از من به نبرد بشتابد و من آن را به حساب خدا تحمل كنم. امروز روزی است كه باید تا می‌تواینم از خدا پاداش بگیریم كه پس از امروز دیگر مجالی برای كار نیست؛ فردا حساب است. جلو رفت و به امام سلام كرد. آنگاه به میدان شتافت و جنگید تا كشته شد.
آنگاه عابس بن ابی شبیب گفت: یا اباعبدالله! امروز هیچ دور و نزدیكی روی زمین برایم عزیزتر و محبوبتر از تو نیست. اگر می‌توانستیم با چیزی عزیزتر از جان و خونم از تو دفاع كنم و مانع شهادتت شوم، چنین می‌كردم. سلام بر تو ای اباعبدالله! خدا را گواه می‌گیرم كه من بر آیین و روش تو و پدرت هستم. سپس با شمشیر آخته بر دشمن تاخت، در حالی كه در پیشانی‌اش اثر ضربتی بود.
ابومخنف از مردی به نام ربیع بن تمیم كه شاهد آن روز بود نقل می‌كند: چون عابس را دیدم كه می‌آید، شناختمش. او را در جنگها دیده بودم. از شجاعترین مردم بود. گفتم: ای مردم! این شیر شیران است، پسر ابی شبیب است. كسی به نبرد او نرود. او پیوسته در میدان هماورد می‌طلبید. عمر سعد گفت: سنگبارانش كنید. از هر سو به طرفش سنگ باریدند. چون چنین دید، زره و كلاهخود خود را بیرون آورد و بر آنان حمله كرد. به خدا دیدمش كه بیش از دویست نفر را می‌گریزاند. از هر سو او را محاصره كردند و به شهادت رسید.
گوید: سر او را دست مردان پرساز و برگی دیدم كه هر كدام ادعا می‌كردند من او را كشته‌ام. نزد عمر سعد آمدند. گفت: جدال نكنید. او را هیچ كس به تنهایی نكشته است. با این سخن آنان را پراكنده ساخت.[29]
19 ـ عمرو بن خالد صیداوی
خوارزمی گوید:
عمرو بن خالد صیداوی به حضور امام حسین ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: تصمیم گرفته‌ام به یارانم بپیوندم. خوش ندارم كه بمانم و تو را تنها و كشته ببینم. امام به او فرمود: برو، ساعتی دیگر ما هم به تو ملحق می‌شویم. رفت و نبردی دلاورانه كرد تا به شهادت رسید. [30]
20 ـ بُریر بن حضیر[31]
ابن صباغ گوید:
مردی وارسته و پارسا به نام یزید بن حصین با امام حسین ـ علیه السلام ـ بود. به امام عرض كرد: ای پسر پیامبر! مرا اجازه بده تا پیش سركرده این گروه عمر سعد بروم و درباره آب با او حرف بزنم. شاید دست (از محاصره آب) بردارد. امام اجازه داد و فرمود: اختیار با توست. وی نزد عمر سعد رفت و درباره آب با او گفتگو كرد. عمر سعد نپذیرفت. به وی گفت: این آب فرات كه حیوانات صحرا از آن می‌نوشند، نمی‌گذاری حسین پسر دختر پیامبر و برادران و همسران و خاندانش و عترت پاك پیامبر از آن بنوشند تا از تشنگی بمیرند!؟ آن وقت خیال می‌كنی كه خدا و پیامبر را می‌شناسی و مسلمانی؟ عمر سعد سر به زیر انداخت و گفت: فلانی! من حقیقت سخنت را می‌دانم ولی عبیدالله مرا به این مأموریت فرستاده است. من از خطر این كار آگاهم، ولی حكومت ری را نمی‌توانم از دست بدهم. دلم اجازه نمی‌دهد كه ری را به دیگری واگذارم. آن مرد نزد امام حسین ـ علیه السلام ـ برگشت و سخنان عمر سعد را باز گفت. [32]
برخی روایت كرده‌اند كه چون تشنگی بر امام شدت یافت، بریر از امام اجازه خواست تا برود و درباره آب با آنان گفتگو كند. امام اجازه داد. بریر رفت و سخنانی نظیر آنچه گذشت گفت: آنان هم پاسخ دادند: حسین باید از تشنگی بمیرد، آن گونه كه آنكه پیش از او بود تشنه جان داد (اشارهبه قتل عثمان). امام از او خواست كه دست از سخن گفتن با آنان بردارد.[33]
طبری به نقل از عطیف بن زهیر از حاضران در كربلا روایت می‌كند:
یزید بن معقل كه از هم پیمانان بنی سلمه بود از سپاه عمر سعد بیرون آمد و گفت: ای بریر بن حضیر! دیدی خدا با تو چه كرد؟ گفت: به خدا قسم! خدا با من خوبی كرد و به تو بدی كرد. گفت: دروغ می‌‌گویی، پیش از این دروغگو نبودی. آیا یادت هست كه من و تو در «بنی لوذان» می‌رفتیم و تو می‌گفتی كه عثمان بر خویش اسراف و ستم كرد و معاویه گمراه و گمراه كننده است و امام هدایت و حقت، علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ است؟ بریر گفت: گواهی می‌دهم كه این عقیده و سخن من است. گفت: من گواهی می‌دهم كه تو از گمراهانی. بریر گفت: بیا نفرین كنیم كه عذاب خدا بر دروغگو باد و هر كه بر باطل است كشته باد. آنگاه بیا تا مبارزه كنیم. بیرون آمدند و دستها به نفرین بالا آوردند. آنگاه با هم به نبرد پرداختند. ابتدا یزید بن معقل ضربتی به بریر زد كه كاری نبود. بریر ضربتی فرود آورد كه كلاه خود او را شكافت و به مغزش رسید و فرو غلتید، در حالی كه شمشیر بریر همچنان در سرش بود. گویا می‌بینمش كه می‌خواست شمشیر را از سرش بیرون آورد. رضی بن منقذ حمله كرد و ساعتی با بریر گلاویز بود. بریر بر سینه‌اش نشست. رضی دیگران را به یاری طلبید كعب بن جابر می‌خواست به او حمله كند، گفتم: این بریر حضیر قاری قرآن است كه در مسجد به ما قرآن می‌آموخت. با نیزه به پشت بریر زد. بریر كه سوزش نیزه را حس كرد، چهره و دماغ حریف را دندان گرفت و آن را كند. كعب با نیزه بر بریر زد و او را كناری افكند و نیزه را بر پشت او فرو كرده بود. آنگاه با ضربه شمشیر او را از پای در آورد.
عفیف گوید: گویا من آن مرد عبدی افتاده را می‌بینم كه برخاسته و خاك از لباسش می‌تكاند و می‌گفت: ای برادر ازدی! بر من لطفی كردی كه هرگز فراموش نخواهم كرد. گوید: گفتم: آیا خودت دیدی؟ گفت: آری به چشم خود دیدم و به گوشم شنیدم.
چون كعب بن جابر برگشت، همسرش یا خواهرش نوار دختر بابر گفت: تو بر ضد پسر فاطمه جنگیدی و سرور قاریان را كشتی؛ گناه بزرگی مرتكب شدی. به خدا! دیگر با تو سخن نخواهم گفت.[34]
فتال گوید:
بریر بن خضیر همدانی به میدان رفت كه قاریترین اهل زمانش بود. در حالی كه این رجز را می‌خواند: من بریرم و پدرم حضیر است؛ هر كه خیری نداشته باشد، خیری در او نیست. [35]
21ـ اسلم بن عمرو، غلام امام حسین ـ علیه السلام ـ
خوارزمی می‌گوید:
غلامی ترك كه قاری قرآن و آشنا به عربی و از غلامان امام حسین ـ علیه السلام ـ بود به میدان رفت و در حالی كه این رجز را می‌خواند، به نبرد پرداخت:
دریا از ضربت نیزه و شمشیرم به جوش می‌آید و هوا از تیرهایم پر می‌شود. هرگاه تیغم در كفم آشكار شود، دل حسود كینه‌توز را می‌شكافد.
گروهی را كشت. از هر طرف محاصره‌اش كردند و بر زمین افتاد. امام، به بالین او آمد و گریست و صورت به صورتش گذاشت. وی چشم گشود و امام را دید، لبخندی زد و به سوی خدا پركشید. [36]
22ـ جناده بن حرث
نیز می‌گوید:
پس از او جناده بن حارث انصاری در حالی كه رجز می‌خواند به میدان رفت و جنگید تا آنكه شهید شد.
23ـ عمر و بن جناده
نیز‌گوید:
پس از او عمروبن جناده به میدان رفت، در حالی كه اشعاری می‌خواند با این مضمون: مجال را بر زاده هند تنگ كن و با تكسواران در درون خانه‌اش او را به تنگنا دچار كن، با مهاجرانی كه نیزه‌هایشان از خون كافران رنگین است، روزی در ركاب پیامبر و امروز از خون فاجران. امروز نیزه‌ها از خون كسانی رنگین می‌شود كه در یاری اشرار، قرآن را كنار نهادند و خونخواه كشته‌های خود در بدر شدند. به خدا قسم با شمشیر بران پیوسته با فاسقانی می‌جنگم. امروز، این تكلیف واجب من است و هر روز، هماوردی و نبرد می‌كنم. حمله كرد و جنگید تا به شهادت رسید. [37]
24ـ جوانی فرزند شهید
نیز گوید:
پس از او جوانی كه پدرش در میدان شهید شده بود و مادرش با او بود بیرون آمد. مادرش گفت: فرزندم! در مقابل پسر پیامبر مبارزه كن تا شهید شوی. گفت: باشد، بیرون آمد. امام فرمود: پدر این جوان شهید شده، شاید مادرش دوست نداشته باشد كه به میدان رود. جوان گفت: ای پسر پیامبر! مادرم به من دستور داده است. به میدان رفت، در حالی كه رجز می‌خواند: فرمانده من حسین است و چه فرمانده خوبی! مایه دلخوشی پیامبر بشیر و نذیر، فرزند علی و فاطمه. آیا برای او همتایی می‌شناسید؟
جنگید تا آنكه كشته شد. سرش را جدا كردند و به اردوگاه امام پرتاب كردند. مادرش آن سر را برگرفت و گفت: آفرین پسرم! نور چشمم! شادی بخش قلبم! سپس آن سر را به طرف مردی از دشمن پرتاب كرد و او را كشت. عمود خیمه را برگرفت و رجز خوانان به طرف دشمن حمله برد و دو نفررا كشت. امام دستور داد كه برگردد و دعایش كرد.[38]
اسامی سایر شهدا از اصحاب در زیارت ناحیه
سید بن طاووس گوید: شهدای دیگر از اصحاب امام حسین ـ علیه السلام، تنها نام آنان را كه در زیارت ناحیه مقدسه آمده است می‌آوریم. نقلی كه سید بن طاووس دارد و همه شهدای اصحاب را نام برده است:
… سلام بر مسلم بن عوسجه اسدی، آن كه وقتی امام به او اجازه داد برگردد، به آن حضرت گفت: آیا تو را رها كنیم، آنگاه چه عذری در پیشگاه خداوند از ادای حق تو داریم؟ نه به خدا! از تو دست نمی‌كشم تا آنكه نیزه‌ام را در سینه‌هایشان بشكنم و تا شمشیر در كف دارم با آنان بجنگم از تو جدا نمی‌شوم. اگر سلاح هم نداشته باشم با سنگ با آنان می‌جنگم و تا آنكه در ركابت بمیرم از تو دست بردار نیستم، تا نخستین كسی باشم كه جانش را فدایت كرد و اولین شهید از شهدای خدا باشم كه جان باخت و به خدای كعبه قسم رستگار شدم. سپاس خدا بر تو و مواساتت نسبت به امام خود باد كه وقتی بر زمین افتاده بودی بر تو رحمت و درود فرستاد و آیه «فمنهم من قضی نحبه…» [39]را تلاوت فرمود. لعنت خدا بر عبدالله ضبابی و عبدالله بن خشكاره كه در قتل تو مشاركت داشتند.
سلام بر سعد بن عبدالله حنفی، آنكه چون امام اجازه بازگشت داد، به آن حضرت عرض كرد: تو را وانمی‌گذاریم تا خداوند بداند كه در نبود رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ با دفاع از تو، حرمت او را نگه داشتیم. به خدا اگر بدانم كه كشته می‌شوم، سپس زنده می‌گردم، سپس سوزانده می‌شوم و خاكسترم را بر باد می‌دهند و هفتاد بار با من چنین می‌كنند، از تو جدا نمی‌شوم تا در راه تو كشته شوم، و چرا نه، كه جز یك بار كشته شدن نیست و بعد از آن كرامت بی‌انتهاست. تو جان باختی و از امام خود دفاع كردی و در قرارگاه ابدی به كرامت خدایی دست یافتی. خداوند ما را در زمره شما شهیدان محشور كند و در ملكوت اعلا همراهتان سازد.
سلام بر بشیر بن عمر حضرمی. سلام و سپاس الهی بر تو كه با حسین ـ علیه السلام ـ آنگاه كه اجازه بازگشت داد، گفتی: درندگان بیابان مرا زنده بخورند اگر از تو جدا شوم و رهروان از من درباره تو بپرسند و با این یاران اندك تو را واگذارم. این هرگز نشدنی است.
سلام بر یزید بن حصین همدانی [40] قاری قرآن. سلام بر عمران بن كعب انصاری. سلام بر نعیم بن عجلان انصاری. سلام بر زهیر بن قین بجلی، كه چون امام به او اجازه بازگشت داد، به آن حضرت گفت: نه به خدا! این نشدنی است. آیا پسر پیامبر را در دست دشمنان اسیر بگذارم و خودم نجات پیدا كنم؟ خدا چنین روزی را نیاورد.
سلام بر عمرو بن قرضه انصاری. سلام بر حبیب بن مظاهر اسدی. سلام بر حر بن یزید ریاحی. سلام بر عبدالله بن عمیر كلبی. سلام بر نافع بن هلال بجلی. سلام بر انس بن كاهل اسدی. سلام بر قیس بن مسهر صیداوی. سلام بر عبدالله و عبدالرحمان غفاری پسران عروه بن حراق. سلام بر جون غلام ابوذر. سلام بر شبیب بن عبدالله نهشلی. سلام بر حجاج بن یزید سعدی. سلام بر قاسط و كرش تغلبی پسران زهیر. سلام بر كنانه بن عتیق. سلام بر ضرغامه بن مالك. سلام بر جوین بن مالك ضبعی. سلام بر عمرو بن ضبیعه ضبعی. سلام بر یزید بن ثبیط قیسی. سلام بر عبدالله و عبیدالله پسران یزید بن ثبیط. سلام بر عامر بن مسلم. سلام بر قضب بن عمرو نمری. سلام بر سالم، غلام عامر بن مسلم. سلام بر حجاج بن مسروق جعفی. سلام بر مسعود بن حجاج و پسرش. سلام بر مجمع بن عبدالله عائدی. سلام بر عمار بن حسان. سلام بر حیان بن حارث سلمانی. سلام بر جندب بن حجر خولانی. سلام بر عمر بن خالد صیداوی. سلام بر سعید، غلام او. سلام بر یزید بن زیاد بن مظاهر. سلام بر زاهر غلام عمروبن حمق خزاعی. سلام بر جبله بن علی شیبانی، سلام بر سالم، غلام بنی مدینه. سلام بر اسلم بن كثیر ازدی. سلام بر قاسم بن حبیب ازدی. سلام بر عمربن احدوث حضرمی. سلام بر ابوثمامه صائدی. سلام بر حنظله بن اسعد شبامی. سلام بر عبدالرحمان بن عبدالله ارحبی. سلام بر عمار بن ابی سلامه همدانی. سلام بر عابس بن ابی شبیب شاكری. سلام بر شوذب، غلام شاكری. سلام بر شبیب بن حارث. سلام بر مالك بن عبدالله. سلام بر مجروح اسیر شده، سواربن‌ابی حمیر فهمی. سلام بر همراه مجروح او عبدالله جندعی. سلام بر شما ای بهترین یاوران.
سلام بر شما برای آن صبری كه داشتید. پس چه منزلگاه خوبی است آخرت. خداوند در جایگاه نیكان جایتان دهد. گواهی می‌دهم كه خداوند پرده از دیده‌هایتان برداشت و جایگاهتان را آماده ساخت و پاداش سرشار عطایتان كرد. شما در دفاع از حق كوشا بودید و برای ما پیشگام و ما در قرارگاه آخرت با شما خواهیم بود. سلام و رحمت و بركات الهی بر شما باد.[41]
شهدای اهل بیت ـ علیهم السّلام ـ
1ـ علی اكبر ـ علیه السلام ـ
ابن سعد گوید:
مردی از شامیان علی بن حسین اكبر ـ علیه السلام ـ را كه مادرش آمنه دختر ابی مره ثقفی و مادر او دختر ابوسفیان بود ـ فراخواند و گفت: تو با خلیفه خویشاوندی داری. اگر می‌خواهی، برایت امان نامه بگیریم و هر جا كه دوست داشتی برو. گفت: به خدا قسم خویشاوندی رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ از خویشاوندی ابوسفیان لازمتر بود كه مراعات شود. سپس بر او حمله كرد، در حالی كه رجز می‌خواند:
من علی فرزند حسین بن علی هستم. به خانه خدا سوگند ما به پیامبر سزاوارتریم از شمر و عمر سعد و ابن زیاد.[42]
سید بن طاووس گوید:
كسی جز دودمان حسین ـ علیه السلام ـ با او نمانده بود. علی اكبر ـ علیه السلام ـ كه از زیباترین مردم بود بیرون آمد و از پدرش اذن میدان گرفت. آن حضرت هم اجازه داد. آنگاه به او نگریست، نگاه كسی كه از او ناامید شده است. چشمانش را فروافكند و گریست و فرمود: «خدایا شاهد باش! جوانی به سوی آنان می‌رود كه شبیه‌ترین مردم در خلقت و اخلاق و گفتار به پیامبر توست و هرگاه مشتاق دیدن پیامبرت می‌شدیم، به او نگاه می‌كردیم». آنگاه فریاد كشید: «ای پسر سعد! خدا رشته خویشاوندی‌ات را قطع كند، آن گونه كه رحم مرا قطع كردی»[43]
خوارزمی گوید:
علی اكبر كه مادرش لیلی دختر ابی مره ثقفی بود، به میدان رفت. آن هنگام هجده ساله بود. چون حسین ـ علیه السلام ـ او را دید، چهره به آسمان گرفت و گفت: خدا یا شاهد باش! جوانی به سوی این قوم می‌رود كه در خلقت و اخلاق و گفتار شبیه‌ترین مردم به پیامبر توست و هرگاه مشتاق سیمای رسول تو می‌شدیم به چهره‌اش می‌نگریستیم. خداوندا! بركات زمین را از آنان بگیر و اگر برخوردارشان ساختی، دچار تفرقه‌شان ساز و حاكمان را هرگز از آنان خرسند مكن. اینان دعوتمان كردند كه یاری‌مان كنند، آنگاه بر ما تاختند و به جنگ ما آمدند. آنگاه امام خطاب به عمر سعد فریاد كشید: تو را چه می‌شود؟ خداوند رشته خویشاوندی‌ات را قطع كند و كارت را بركت ندهد و كسی را بر تو مسلط سازد كه تو را در رختخوابت بكشد، آنگونه كه خویشاوندی مرا قطع كردی و حرمت نزدیكی مرا با پیامبر پاس نداشتی. آنگاه با صدای بلند این آیه را تلاوت نمود: «خداوند، آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر جهانیان برگزید، دودمانی كه برخی از برخی دیگرند و خداوند شنوای داناست[44].»[45]
گوید:
آنگاه علی اكبر ـ علیه السلام ـ حمله كرد، در حالی كه این گونه رجز می‌خواند: من علی بن الحسینم. به كعبه سوگند! ما به پیامبر سزاوارتریم. به خدا پسر حرامزاده بر ما حكومت نخواهد كرد. آن قدر با نیزه با شما جنگم تا خم شود؛ با شمشیر با شما می‌ستیزم تا بشكند؛ ستیز جوانی هاشمی و علوی.
پیوسته با آنان می‌جنگید تا آنكه شیون كوفیان از فزونی كشته‌هایشان بالا رفت و با آنكه تشنه بود، 1200 نفر از آنان را كشت. نزد پدر برگشت، با زخمهای فراوان كه داشت و گفت: پدر جان! تشنگی هلاكم كرد و سنگینی زره تابم نمود. آیا جرعه‌ای آب هست تا نیرو بگیرم و با دشمنان بجنگم؟ امام حسین ـ علیه السلام ـ گریست و گفت: فرزندم! بر محمد و علی و پدرت ناگوار است كه از آنان كمك بخواهی و نتوانند كمك كنند. پسرم! زبانت را بیاور. زبان او را مكید و انگشتر خویش را به وی داد و فرمود: این انگشتر را در دهانت نگهدار و به میدان نبرد برگرد. امیداوارم پیش از غروب، جدت با جام سرشار خود سیرابت كند، آنگونه كه پس از آن هرگز تشنه نشوی. [46]
سیدبن طاووس گوید:
نزد پدر برگشت و گفت: پدرجان! تشنگی مرا كشت و سنگینی زره بی‌تابم كرد. آیا آبی هست؟ امام گریست و فرمود: «پسر جان! از كجا آب بیاورم؟ اندگی دیگر بجنگ. بزودی جدت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ را ملاقات می‌كنی و از جام سرشار او سیراب می‌شوی كه دیگر پس از آن تشنه نگردی. »[47]
خوارزمی گوید:
علی اكبر ـ علیه السلام ـ رجز خوانان دوباره به میدان رزم شتافت. دویست نفر را كشت. مره بن منقذ عبدی ضربتی بر فرق سرش زد، فرو افتاد. مردم با شمشیرهایشان بر او حمله آوردند. او كه دست برگردن اسب انداخته بود، اسب او را به لشكرگاه دشمن برد. دشمنان با شمشیر او را قطعه قطعه كردند. چون جانش به گلو رسید، با صدای بلند فریاد زد: پدر جان! اینك این جدم رسول خداست كه با جام گوارایش سیرابم كرد كه پس از آن تشنگی نخواهم داشت و می‌گوید: تو هم زود بشتاب كه جامی هم برای تو آماده است. [48]
طریحی گوید:
صدا زد: پدرجان! این جدم محمد مصطفی است، این جدم علی مرتضی و این جده‌‌ام فاطمه زهرا و این جده‌‌ام خدیجه كبری، و همه مشتاق تواند.[49]
در روایتی است:
حسین ـ علیه السلام ـ به بالین علی اكبر آمد، صورت به صورت او گذاشت و می‌گفت: پس از تو خاك بر سر دنیا! اینان چه قدر گستاخند نسبت به خدا و هتك حرمت پیامبر. بر جد و پدرت سخت است كه آنان را بخوانی و جواب ندهند و كمك بخواهی و نتوانند یاری كنند. آنگاه مشتی ازخون پاك او برگرفت و به آسمان افشاند، قطره‌ای هم برنگشت. به جوانان دستور داد او را به خیمه بیاورند. او را به خیمه‌ای آوردند كه در جلو آن می‌جنگیدند. [50]
سید بن طاووس گوید:
امام فرمود: خدا بكشد قومی را كه تو را كشتند. چه قدر بر خدا و هتك حرمت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ گستاخند. پس از تو خاك بر سر دنیا باد![51]
طبری با سند خود از حمید بن مسلم نقل می‌كند:
آن روز با گوش خودم شنیدم كه حسین ـ علیه السلام ـ می‌گفت: پسرم! خدا بكشد كشندگان تو را. چه قدر گستاخند به خدا و هتك حرمت پیامبر! پس از تو خاك بر سر دنیا! گوید: گویا می‌بینم زنی را كه مثل خورشید می‌درخشد، شتابان از خیمه بیرون آمد و ندا داد: برادر جان! برادرزاده! پرسیدم: او كیست؟ گفتند: زینب دختر فاطمه‌ی زهرا ـ علیها السلام ـ است. آمد و خود را روی جسد علی اكبر ـ علیه السلام ـ افكند. حسین ـ علیه السلام ـ آمد و دست او را گرفت و به خیمه برگرداند. حسین ـ علیه السلام ـ به طرف فرزندش رفت. جوانان هم به طرف او آمدند. فرمود: برادرتان را بردارید. او را از محل شهادتش برداشته، جلو خیمه‌ای بردند كه در برابر آن می‌جنگیدند. [52]
در روایتی است كه:
حسین ـ علیه السلام ـ سر علی اكبر را بر دامن گرفت و گفت: پسرم! اما تو از غم و غصه دنیا راحت شدی و به رحمت و راحت رسیدی، ولی پدرت تنها ماند و بزودی به تو ملحق خواهد شد. [53]
ابوالفرج اصفهانی ابیاتی در سوك علی اكبر ـ علیه السلام ـ آورده است كه بیانگر فضایل والای اوست و بیت آخر آن چنین است:
دنیا را بر دینش ترجیح نمی‌دهد و حق را به باطل نمی‌فروشد. [54]
خون پاك
به نقل ابن قولویه:
امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: هرگاه خواستی به سوی قبر امام حسین ـ علیه السلام ـ بروی، روزهای چهارشنبه، پنج‌شبنه و جمعه را روزه بگیر… تا آنجا كه فرمود: سپس به طرف قبر علی بن الحسین (علی اكبر) برو كه پایین پای امام حسین ـ علیه السلام ـ است. چون آنجا ایستادی بگو:
«سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو ای پسر جانشین پیامبر و دختر پیامبر، و رحمت و بركات الهی چند برابر بر تو باد، تا وقتی كه خورشید طلوع و غروب می‌كند. سلام بر تو و بر جسم و جان تو. پدر و مادرم فدای تو ای سربریده و كشته بی گناه! پدر و مادرم فدای خون تو كه با آن خون به سوی حبیب خدا پر كشیدی. پدر و مادرم فدای تو كه پیش روی پدرت تقدیم خدا شدی، در حالی كه شهادت تو را به حساب خدا می‌گذاشت و بر تو می‌گریست، دلش بر تو می‌سوخت، خون تو را با دستانش به اوج آسمان می‌پاشید كه یك قطره هم بر نمی‌گشت و هرگز آن سوز لحظه خداحافظی و وداع از پدرت آرام نمی‌گرفت. جایگاه شما نزد خداست، همراه نیاكان گذشته و مادرانت كه در بهشت الهی برخوردارند. به درگاه الهی بیزاری می‌جویم از آنكه تو را كشت و سر برید. [55]
2 ـ عبدالله بن مسلم ـ علیه السلام ـ
به نقل خوارزمی:
چون یاران اباعبدالله ـ علیه السلام ـ به شهادت رسیدند و جز خاندان او (یعنی فرزندان علی ـ علیه السلام ـ فرزندان جعفر، فرزندان عقیل، فرزندان امام حسن ـ علیه السلام ـ و فرزندان خودش) كسی نمانده، همه گرد آمدند و با یكدیگر وداع كردند و تصمیم به نبرد گرفتند. اولین كسی كه از خاندان او به میدان شتافت، عبدالله بن مسلم بن عقیل بود كه با این رجز به میدان رفت:
امروز مسلم را كه پدر من است، دیدار می‌كنم؛
و جوانمردانی را كه در راه دین پیامبر شهید شدند.
مثل گروهی نبودند كه به دروغ شناخته شده‌اند؛
همه نیك سیرتانی با شرافت بودند.
سپس حمله كرد و جنگید؛ عده‌ای را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسید.[56]
به گفته صدوق:
پس از او عبدالله بن مسلم بن عقیل به مبارزه شتافت، در حالی كه چنین می‌گفت:
سوگند خورده‌ام جز آزاده كشته نشوم و مرگ را چیز تلخی یافته‌ام.
دوست ندارم كه مرا ترسو و گریزان بنامند.
ترسو كسی است كه نافرمانی كند و بگریزد.
سه نفر از آنان را كشت، سپس شهید شد. [57]
به گفته مفید:
سپس مردی از سپاه عمر سعد به نام عمرو بن صبیح به سوی عبدالله بن مسلم تیر افكند. عبدالله دست خود را بر پیشانی‌اش نهاد تا از آن مراقبت كند. تیر به دستش نشست و به پیشانی‌اش رسید و دست و پیشانی را به هم دوخت و او نتوانست آن را حركت دهد. مردی دیگر با نیزه‌اش بر عبدالله تاخت و نیزه را در قلب او نشانده و او را شهید كرد. [58]
از ابی مخنف روایت است:
پس از او عبدالله بن مسلم بن عقیل ـ علیه السلام ـ برون آمد و در برابر حسین ـ علیه السلام ـ ایستاد و گفت: سرور من! آیا رخصت میدان می‌دهی؟ امام فرمود: پسرم! شهادت پدر برای تو و خانواده‌ات كافی است! گفت: ای عمو! چگونه جدت محمد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ را دیدار كنم، در حالی كه تو را رها كرده باشم؟ سرورم! هرگز چنین مبادا! بلكه در راه تو كشته می‌شوم تا خدا را این گونه دیدار كنم. سپس آن نوجوان به میدان رفت، در حالی كه آستینهایش را تا بازو بالا زده بود و چنین رجز می‌خواند:
ما فرزندان بزرگوار هاشمیم، و از دختران سالار انسانها، سبط پیامبر خدا و نسل علی ـ علیه السلام ـ، آن تكسوار شیر مرد، حمایت می‌كنیم.
با تیغ بران و نیزهكاری با شما می‌ستیزم.
با این پیكار، چشم امید به رستگاری نزد خدای توانگر و دانا دارم.
سپس بر آن گروه حمله برد و همچنان می‌جنگید تا نود سواره را به هلاكت رساند. ملعونی تیری به سوی او رها كرد كه بر حلق او فرود آمد و او بر زمین افتاد، در حالی كه ندا می‌داد: وای پدر! وای از شكستن پشت!
چون حسین ـ علیه السلام ـ به او كه افتاده بود نگریست، گفت: خداوندا! قاتل دودمان عقیل را هلاك كن. سپس فرمود: انّالله و انا الیه راجعون. [59]
3 ـ جعفربن عقیل بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ
به گفته ابن اعثم:
پس از او جعفر بن عقیل به میدان رفت، در حالی كه می‌گفت:
منم جوان ابطحی از آل ابی طالب، از تیره‌ای در هاشم و غالب.
بحق، ما سروران پیشگامانیم؛ این حسین ـ علیه السلام ـ است، سرور پاكان.
سپس حمله كرد و جنگید تا شهید شد. رحمت خدا بر او باد!‌[60]
4 ـ عبدالرحمن بن عقیل ـ علیه السلام ـ
نیز به گفته ابن اعثم:
پس از جعفر، برادرش عبدالرحمن بن عقیل به میدان رفت، در حالی كه این گونه رجز می‌خواند:
پدرم عقیل است. پس جایگاه مرا بشناسید. هاشم و هاشمیان برادران منند؛
بزرگان صدق و سروران قرآن، و این حسین ـ علیه السلام ـ است سرفراز و سربلند.
و جنگید تا شهید شد. رحمت خدا بر او باد! [61]
5 ـ محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب ـ علیهم السلام ـ
به گفته ابن اعثم:
پس از او برادرش محمد بن عبدالله بن جعفر به میدان رفت، در حالی كه چنین می‌گفت: به پیشگاه خداوند شكایت می‌برم از تجاوز، از كار گروهی گمراه و كوردل؛
آنان كه نشانه‌های قرآن و آیات محكم آن را دگرگون ساختند و كفر و طغیان را آشكار نمودند. پس جنگید تا به شهادت رسید. رحمت خدا بر او باد![62]
6ـ عون بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب ـ علیهم السّلام ـ
نیز به نقل ابن اعثم:‌
پس از او برادرش عون بن عبدالله بن جعفر به مبارزه پرداخت، در حالی كه چنین می‌گفت: اگر مرا نمی‌شناسید، من پسر جعفرم، شهید راستی در بهشتی درخشان. در آن بهشت، با بال سبز پرواز می‌كند. همین شرافت برای گروه ما بس است. سپس حمله كرد و جنگید تا به شهادت رسید. خدایش رحمت كند! [63]
7ـ قاسم بن حسن ـ علیهم السّلام ـ
به گفته خوارزمی:
پس از او، عبدالله بن حسن بن علی ـ علیهم السّلام ـ به میدان رفت (در برخی روایات، قاسم بن حسن آمده است كه نوجوانی بود به سن بلوغ نرسیده). چون حسین ـ علیه السلام ـ به او نگریست، دست در گردن او آویخت و هر دو آن قدر گریستند تا از هوش رفتند. سپس آن نوجوان اذن میدان خواست. عمویش حسین ـ علیه السلام ـ به او اجازه نداد. آن نوجوان پیوسته دست و پای عمو را بوسه می‌زد و اذن می‌طلبید تا آنكه به وی اذن میدان داد. در حالی كه اشكهایش بر صورتش جاری بود، به میدان رفت و این گونه می‌گفت:
اگر مرا نمی‌شناسید، من از شاخه حسنم، فرزند پیامبر برگزیده و امین.
این حسین ـ علیه السلام ـ است كه همچون اسیر، گروگان میان مردمی است كه هرگز مباد از آب گوارا سیراب شوند.
حمله كرد. چهره‌اش همچون پاره ماه می‌درخشید، و جنگید و با آن سن اندك، سی و پنج نفر را هلاك كرد. حمید بن مسلم گوید: من در سپاه عمر سعد بودم و به این نوجوان نگاه می‌كردم كه پیراهن و شلوار بر تن داشت و كفشی در پا كه بند یكی از كفشهایش پاره شده بود و فراموش نمی‌كنم كه بند پای چپ بود. عمروبن سعد ازدی گفت: به خدا قسم بر او خواهم تاخت. گفتم: سبحان الله! می‌خواهی چه كنی؟ به خدا قسم اگر او ضربتی بر من بزند، من دست به روی او بلند نمی‌كنم. همینها كه می‌بینی او را احاطه كرده‌اند كافی‌اند. گفت: به خدا كه چنین خواهم كرد و بر او تاخت. باز نگشت مگر آنكه با شمشیر بر سر او زد و آن نوجوان به رو درافتاد و فریاد زد: ای عمو! حسین ـ علیه السلام ـ همچون باز شكاری به سوی او پر كشید و صفها را شكافت و حمله‌ای شیر آسا كرد و شمشیری حواله عمرو كرد كه دستش را جلو آورد. دستش را از مچ قطع كرد. فریادی كشید و روی برگرداند. گروهی از سپاه كوفه هجوم آوردند تا نجاتش دهند، اما زیر دست و پای اسبهای سواری ماند و هلاك شد. غبار میدان كه فرو نشست، دیدند حسین ـ علیه السلام ـ بالای سر نوجوان است و او پاهایش را به زمین می‌كشد و حسین ـ علیه السلام ـ می‌گوید: بر عمویت بسیار گران است كه او را بخوانی و جوابت ندهد، یا جوابت دهد ولی یاری‌ات نكند، یا یاری‌ات كند ولی بی‌فایده باشد. دور باد گروهی كه تو را كشتند! وای بر كشنده تو!
سپس او را به سوی خیمه‌ها كشید. گویا می‌بینیم كه یكی از دو پای نوجوان بر زمین كشیده می‌شود و امام، سینه او را بر سینه خود نهاده است. پیش خود گفتم: با او چه می‌كند؟ او را آورد و كنار شهدای خاندانش نهاد. سپس نگاهش را به آسمان گرفت و گفت: خدایا! نابودشان كن و از آنان احدی را باقی نگذار و هرگز آنان را نیامرز. صبر كنید ای عموزادگان! صبر ای خاندان من! پس از امروز، دیگر هرگز خواری نبینید.[64]
طبری گفته است:
از حمید بن مسلم چنین نقل شده است:
نوجوانی به سوی ما بیرون آمد كه چهره‌اش همچون پاره ماه بود، شمشیری در دست، پیراهن و شلواری بر تن، كفش در پا كه بند یكی از آنها باز شده بود. فراموش نمی‌كنم كه پای چپ بود. عمرو بن سعد ازدی به من گفت: به خدا خواهم تاخت. گفتم: سبحان الله می‌خواهی چه كنی؟ همانها كه پیرامونش گرد آمده‌اند برای كشتن او بسند. گفت: به خدا بر او خواهم تاخت. حمله كرد و باز نگشت مگر پس از ضربه شمشیری بر سر او.
نوجوان با چهره بر زمین افتاد و گفت: عموجان به فریاد برس! حسین ـ علیه السلام ـ همچون باز شكاری پركشید و چون شیر خشمگین حمله كرد و با شمشیر بر سر عمرو زد. وی بازوی خود را جلو آورد كه دستش از مچ قطع شد. ناله‌ای زد و عقب نشست. جمعی از سپاه كوفه تاختند تا او را از دست حسین ـ علیه السلام ـ برهانند. سواره‌ها به عمرو برخوردند و اسبها تاختند و او را زیر لگدهای خود گرفتند و جان باخت. غبار كه فرو نشست، حسین ـ علیه السلام ـ را دیدم كه بر سر نوجوان ایستاده است و نوجوان پای بر زمین می‌نهد و حسین ـ علیه السلام ـ می‌گوید: (از رحمت خدا) دور باد قومی كه تو را كشتند! كسانی كه در قیامت، جد تو از آنها دادخواهی خواهد كرد. سپس گفت: به خدا قسم بر عمویت دشوار است كه او را بخوانی جوابت ندهد، یا پاسخ دهد ولی تو را سود نبخشد. به خدا سوگند! این صدایی است كه جفا كاران آن بسیار و یاوران آن اندكند.
سپس او را با خود برد. گویا می‌بینم كه دو پای نوجوان بر زمین كشیده می‌شود و حسین ـ علیه السلام ـ سینه او را بر سینه خود نهاده است. پیش خود گفتم: با او چه می‌كند؟ دیدم كه او را آورد و كنار فرزندش علی اكبر و دیگر كشتگان اهل بیت ـ علیه السلام ـ بر زمین نهاد. پرسیدم: آن جوان كیست؟ گفتند: او قاسم بن حسن بن علی ـ علیه السلام ـ است. [65]
صدوق گفته است:
وی چنین رجز می‌خواند:
ای نفس! بی تابی مكن، همه رفتنی‌اند. امروز بهشتیان را دیدار خواهی كرد.[66]
ابن شهر آشوب گفته است:
چنین رجز می‌خواند:
من قاسمم، از نسل علی. به خانه خدا سوگند! ما به پیامبر سزاواریم از شمرذی الجوشن یا ابن زیاد.
در روایتی آمده است:
بر آن قوم حمله كرد. پیوسته می‌جنگید تا آنكه هفتاد نفر از سواران را كشت. ملعونی سر راه او كمین كرد و ضربتی برفرق سرش زد. سرش از آن ضربت شكافت. بر زمین افتاد و در خون خویش غلتید. به رو افتاد، در حالی كه می‌گفت: ای عمو! مرا دریاب. حسین ـ علیه السلام ـ شتافت و آنان را از دور او پراكنده ساخت و بالای سرش ایستاد، در حالی كه او پا بر زمین می‌زد، تا آنكه جان داد. حسین ـ علیه السلام ـ نزد او فرود آمد و او را بر پشت اسب خود نهاد، در حالی كه می‌گفت:
خداوندا! تو می‌دانی كه اینان دعوتمان كردند تا یاری‌مان كنند، ولی ما را خوار ساختند و دشمنان ما را بر ضد ما یاری كردند. خدایا! باران آسمان را از آنان دریغ‌دار و از بركات خودت محرومشان كن. خدایا آنان را پراكنده ساز، گروه گروهشان گردان و هرگز از آنان راضی مباش. خدایا! اگر در سرای دنیا یاری را از ما دریغ داشتی، آن را در آخرت برای ما قرار بده و انتقام ما را از گروه ستمگران بگیر.[67]
دینوری گفته است:
گفته‌اند: چون عباس بن علی فروانی كشتگان را دید، به برادرانش عبدالله، جعفر و عثمان پسران علی ـ علیه السلام ـ (كه مادر همگی‌شان! ام البنین عامری از آل وحید بود) گفت: « جانم به فدایتان! پیش بروید و از سرور خودتان دفاع كیند تا در راه او به شهادت برسید.» پس همگی پیش تاختند و در مقابل امام حسین ـ علیه السلام ـ قرار گرفتند و با چهره‌ها و گلوهای خود به دفاع از امام پرداختند. [68]
8 ـ ابوبكر بن علی ابی طالب ـ علیه السلام ـ
ابن اعثم گفته است:
سپس برادران حسین ـ علیه السلام ـ به قصد آنكه در راه دفاع از او كشته شوند پیش تاختند. اولین كسی كه جلو رفت، ابوبكر بن علی بود. نامش عبدالله بود و مادرش لیلی دختر مسعود بن خالد ربعی از تمیمیان. جلو رفت، در حالی كه می‌گفت:
سرورم علی است، صاحب افتخارات و بلند مرتبه، از هاشم نیكوكار و بزرگوار با فضیلت.
اینك این حسین، فرزند پیامبر فرستاده خداست كه با تیغهای صیقل خورده از او حمایت می‌كنیم.
جانم به فدایش كه برادری بزرگوار است. پروردگارا! اثواب آخرت را نصیبم گردان.
گوید: مردی از سپاهیان عمر سعد به نام زحر بن بدر نخعی بر او حمله كرد و وی را به شهادت رساند. رحمت خدا بر او باد!.[69]
9 ـ عمر بن علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ
نیز گفته است:
پس از وی برادرش عمر بن علی به میدان رفت، در حالی كه رجز می‌خواند و خود را معرفی می‌كرد و آماده نبرد با كافران و منكران حق می‌خواند.
گوید: سپس بر قاتل برادرش حمله كرد و او را كشت. به سوی آن قوم رفت و با شمشیر خود ضربتهای كاری بر آنان می‌زد، رجز می‌خواند و می‌گفت:
راه باز كنید ای دشمنان خدا! راه عمر را بگشایید، راه بگشایید بر شیر خشمگین و غضبناك! تا با شمشیرش بر شما ضربت بزند، و نگریزد و در میان دشمنان مثل افراد ترسو و پناه‌جو نیست.
سپس حمله كرد و پیوسته می‌جنگید تا شهید شد. رحمت خدا بر او باد.![70]
10 ـ عثمان بن علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ
نیز گفته است:
پس از وی برادرش عثمان بن علی به میدان آمد ـ كه مادرش ام البنین، دختر حزام بن خالد بود ـ در حالی كه می‌گفت:
من عثمانم، صاحب افتخارات؛ سرورم علی است، نیكوكردار و پاك،
و پسر عموی پیامبر پاك. برادر حسینم، بهترین نیكان و سرور بزرگان و كوچكان پس از پیامبر، و وصی یاور او.
پس جنگید تا كشته شد. رحمت خدا بر او باد![71]
مادر او ام البنین است. یحیی بن حسن از علی بن ابراهیم از عبیدالله بن حسن و عبدالله بن عباس گفته است: عثمان بن علی بیست و یك سال داشت كه شهید شد.[72]
11 ـ جعفر بن علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ
ابن اعثم گفته است:
پس از وی برادرش جعفر بن علی بن ابی طالب به میدان رفت. مادرش ام البنین دختر حزام است. آغاز به رجز خواندن كرد و می‌گفت:
منم جعفر، صاحب والاییها، فرزند علی نیكوكار و بخشنده، بردار حسین، صاحب كرم و بزرگوار.
سپس حمله كرد و جنگید تا كشته شد. رحمت خدا بر خدا بر او باد![73]
ابوالفرج گوید:
مادر او نیز ام ابنین است. یحیی بن حسن از علی بن ابراهیم با سندی كه در خبر عبدالله آوردم گفته است: جعفر بن علی بن ابی طالب نوزده ساله بود كه به شهادت رسید. [74]
12 ـ عبدالله بن علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ
ابن اعثم گفته است:
پس از وی برادرش عبدالله بن علی به میدان رفت، در حالی كه رجز می‌خواند و می‌گفت: منم فرزند صاحب بزرگواری و بخشندگی، آن علی نیكوكار و صاحب كارهای شایسته است، شمشیر برنده و عقوبت كننده پیامبر، در هر روزی كه هراسها پشت در پشت هم در آیند.
سپس حمله كرد و جنگید تا شهید شد. رحمت خدا بر او باد![75]
13 ـ عباس بن علی ـ علیه السلام ـ
ابوالفرج گفته است:
عباس بن علی ابی طالب كه كنیه‌اش ابوالفضل است و مادر او نیز ام البنین و بزرگترین فرزند ام البین است و آخرین كسی از برادرانش كه از این پدر و مادر به شهادت رسید چون فرزند داشت ولی آن برادران فرزند نداشتند، از این رو آنان را جلوتر فرستاد و همه به شهادت رسیدند. [76]
شاعر درباره عباس بن علی ـ علیه السلام ـ گفته است:
شایسته‌ترین مردم به اینكه برای او بگریند، جوانمردی است كه در كربلا حسین ـ علیه السلام ـ را گریاند،
برادرش و پسر پدرش علی، ابوالفضل آغشته به خون،
و كسی كه خود را فدای برادر كرد و هیچ او را باز نگرداند و با آنكه تشنه بود، به یاد برادر آب ننوشید.
كمیت بن زیاد نیز درباره او گفته است:
و ابوالفضل كه یاد شیرین آنان داروی جانها از بیماریهاست.
مرگ بر آن ناپاك زادگان كه او را به شهادت رساندند! او بهترین نوشندگان باران ابرها بود.
عباس، مردی خوش سیما و زیبا بود. بر اسب بلند سوار می‌شد و پاهایش به زمین می‌رسید و به او ماه بنی‌هاشم می‌گفتند: روزی كه شهید شد پرچم حسین ـ علیه السلام ـ با او بود.
احمد بن سعید مرا روایت كرده كه یحیی بن حسن گفته است: بكر بن عبدالوهاب، از ابن ابی ‌اویس از پدرش از جعفربن محمد نقل كرده كه گفته است: حسین بن علی ـ علیه السلام ـ یاران خویش را سازماندهی كرد و پرچم خود را به برادرش عباس بن علی داد.
احمد بن عیسی، از حسین بن نصر، از پدرش، از عمرو بن شمر، از جابر، از ابی جعفر روایت كرده كه زید بن رقاد جنبی[77] و حكیم بن طفیل طائی، عباس بن علی ـ علیه السلام ـ را به شهادت رساندند.[78]
شیخ مفید گفته است:
آن گروه بر حسین بن علی ـ علیه السلام ـ حمله آوردند و بر سپاه او چیره گشتند. تشنگی بر آن حضرت غلبه كرد. سوار بر اسب شد و آهنگ فرات كرد، در حالی كه برادرش عباس هم پیش روی او بود.
سپاه ابن سعد ملعون راه را بر او بستند. مردی از بنی دارم میان آنان بود، به سپاه گفت: وای بر شما! بین او و فرات فاصله بیندازید و نگذارید به آب دست یابد. حسین ـ علیه السلام ـ فرمود: خدایا او را تشنه برگردان! آن مرد دارمی خشمگین شد و تیری به سوی حضرت افكند. تیر بر چانه حضرت فرود آمد. حسین ـ علیه السلام ـ تیر را بیرون كشید و دست زیر چانه خود گرفت؛ مشتهای حضرت پر از خون شد؛ آن را افشاند، سپس فرمود: خدایا! از آنچه با پسر دختر پیامبرت می‌كنند، به تو شكایت می‌آورم. سپس به جایگاه خود برگشت، در حالی كه بشدت تشنه بود. آن گروه، عباس را احاطه كردند و بین او و امام فاصله انداختند. عباس به تنهایی با آنان می‌جنگید تا آنكه شهید شد. رحمت خدا بر او باد! زید بن ورقاء حنفی[79] و حكیم بن طفیل سنبسی، پس از آنكه آن حضرت مجروح شده و قادر به حركت نبود، وی را به شهادت رساندند.[80]
ابن شهر آشوب گفته است:
عباس سقا، قمر بنی‌هاشم و علمدار حسین ـ علیه السلام ـ و بزرگترین برادرانش بود. در پی آب بیرون آمد. بر او حمله كردند. او هم بر آنان تاخت، در حالی كه می‌گفت:
هرگز از مرگ نمی‌ترسم، آنگاه كه مرگ فراز آید،
جانم به فدای جان مصطفای پاك باد! من عباسم كه ساقی‌ام و هنگام نبرد، هراسی از شر ندارم،
و آنان را پراكنده ساخت. زید بن ورقاء جهنی [81] پشت نخل كمین كرد. حكیم بن طفیل سنبسی نیز كمكش كرد. ضربتی بر دست راست او زد. شمشیر را به دست چپ گرفت و رجز خوانان بر آنان حمله آورد:
به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع كردید، پیوسته از دینم حمایت می‌كنم،
و از پیشوایی كه یقین او راست است حمایت می‌كنم كه او فرزند پیامبر پاك و امین است. جنگید تا آنكه ناتوان شد. حكیم بن طفیل طایی در پشت نخلی كمین كرد و ضربتی بر دست چپ او زد. آنگاه عباس گفت:
ای نفس! از كافران مترس! مژده باد تو را به رحمت خدای جبار!
همراه با پیامبر، آن سرور برگزیده! با ستم خویش دست چپم را جدا كردند. خدایا! حرارت دوزخ را بر آنان بچشان. آن ملعون با عمودی آهنین او را كشت. چون حسین ـ علیه السلام ـ او را كنار شط فرات كشته یافت، گریست و چنین خواند:
ای بدترین گروه! با كار خود تعدی و ستم كردید و با گفته پیامبر ـ علیه السلام ـ مخالفت ورزیدید. مگر بهترین رسولان سفارش ما را به شما نكرده بودند؟ مگر نه اینكه ما از نسل پیامبر تأیید شده‌ایم؟
مگر نه آنكه فاطمه زهرا مادر من است نه شما؟ مگر او زاده احمد، بهترین آفریده‌ها نبود؟
لعنت شدید و با جنایتی كه كردید خوار گشتید. حرارت آتش افروخته و شعله‌ور را خواهید چشید. [82]
خوارزمی گفته است:
سپس عباس بن علی ـ كه مادرش ام البنین است و سقای سپاه بود ـ بیرون آمد و حمله كرد، در حالی كه می‌گفت: به خدای عزیز و بزرگتر سوگند خورده‌ام و به حجون و زمزم و حطیم و مسجد الحرام، صادقانه قسم خورده‌ام كه امروز به خون خویش رنگین شوم، در راه حسین ـ علیه السلام ـ كه صاحب افتخارات دیرین و پیشوای اهل فضیلت و كرامت است.
پیوسته می‌جنگید تا آنكه گروهی از آنان را كشت…[83]
علامه مجلسی گفته است:
می‌گویم: در برخی تألیفات اصحاب ماست كه عباس، چون تنهایی امام را دید، نزد برادرش آمد و عرضه داشت: برادرم! آیا اذن میدان هست؟ حسین ـ علیه السلام ـ به شدت گریست، سپس فرمود: برادرم! تو علمدار منی و اگر بروی سپاهم پراكنده می‌شود. عباس گفت: سینه‌ام تنگ شده و از زندگی سیر شده‌ام. می‌خواهم انتقام خود را از این منافقان بگیرم.
امام حسین ـ علیه السلام ـ فرمود: پس اندكی آب برای این كودكان فراهم آور و بطلب. عباس رفت و آنان را موعظه كرد و هشدار داد، اما سودی نبخشید. نزد برادرش برگشت و نتیجه را خبر داد. شنید كه كودكان صدا می‌زنند: العطش! العطش! سوار بر اسب خود شد، نیزه و مشك برداشت و به سوی فرات شتافت. چهار هزار نفر از گماشتگان فرات او را محاصره كردند و به او تیر افكندند. وی آنان را كنار زد و بنا به روایتی هشتاد نفر از آنان را كشت تا آنكه وارد آب شد. چون خواست مشتی آب بخورد، یاد تشنگی حسین ـ علیه السلام ـ و اهل بیت او افتاد، آب را ریخت. مشك را پر كرد و بر دوش راست افكند و به سوی خیمه‌ها روی نمود. راه را بر او بستند و از هر طرف محاصره‌اش كردند. با آنان جنگید تا آنكه نوفل ازرق دست راست او را جدا كرد. مشك را به دوش چپ گرفت. نوفل دست چپ او را از مچ قطع كرد. مشك را به دندان خویش گرفت، تیری آمد و به مشك خورد و آب آن ریخت. تیر دیگری آمد و بر سینه حضرت نشست، از اسب به زمین افتاد و برادرش حسین ـ علیه السلام ـ را صدا كرد: مرا دریاب! چون حسین ـ علیه السلام ـ آمد و او را كشته بر زمین یافت، گریست و او را به خیمه‌گاه برد.
گفته‌اند: چون عباس كشته شد، حسین ـ علیه السلام ـ فرمود: هم اكنون پشتم شكست و چاره‌ام قطع شد. [84]
14ـ شهادت شیر خواره
سید بن طاووس گفته است:
چون حسین ـ علیه السلام ـ، شهادت جوانان و دوستانش را دید، تصمیم گرفت كه با خون خویش به نبرد دشمن بپردازد. صدا زد: آیا كسی هست كه از حرم كه از حرم رسول خداـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ دفاع كند؟ آیا یكتا پرستی هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آیا یاریگری هست كه با یاری كردن ما به خداوند امید داشته باشد؟ آیا یاوری هست كه در یاری ما دیده به اجر الهی بدوزد؟ صدای زنان به ناله بلند شد. به طرف در خیمه رفت و به زینب گفت: كودك كوچكم را بده تا با او خداحافظی كنم. او را گرفت. خواست كه او را ببوسد كه حرمله ملعون تیری افكند و بر گلوی كودك نشست و او را شهید كرد. به زینب فرمود: او را بگیر. آنگاه با مشت خود خون گلوی طفل را به طرف آسمان پاشید و فرمود: این مصیبت را بر من آسان می‌كند اینكه در مقابل چشم خداست.
امام باقر ـ علیه السلام ـ فرموده است: حتی یك قطره از آن خون بر زمین نریخت. [85]
و شاعر چه نیكو سروده است:
خم شد تا كودك خود را ببوسد اما تیر زودتر از او گلوی اصغر را بوسید.[86]
خوارزمی گوید:
… چون امام حسین ـ علیه السلام ـ مرگ افراد خانواده و فرزندان خود را دید و جز خود او و زنان و كودكان و فرزند بیمارش كسی نمانده بود، ندا كرد: آیا یاریگری هست كه با یاری كردن ما به خداوند امید داشته باشد؟ آیا یاوری هست كه در یاوری ما دیده به اجر الهی بدوزد؟ صداهای زنان به ناله بلند شد. حضرت كنار در خیمه رفت و فرمود: كودكم علی را بدهید تا با او وداع كنم. كودك را به او دادند. مشغول بوسیدن او بود و می‌فرمود: وای بر این گروه اگر جد تو دشمنشان باشد! در حالی كه طفل در آغوش او بود، حرمله تیری افكند و او را در آغوش وی به شهادت رساند. حسین ـ علیه السلام ـ خون او را با مشت خود گرفت و به آسمان افشاند و گفت: خدایا! یاری را از ما دور داشتی؛ این را در مقابل چیزی قرار بده كه برای ما بهتر است. آنگاه حسین ـ علیه السلام ـ از اسب خویش فرود آمد و با غلاف شمشیرش قبری برای آن كودك كند و با همان خونهایش اورا به خاك سپرد و بر او نماز خواند.[87]
طبری گفته است:
ابو مخنف، از عقبه بن بشیر از امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ روایت كرده است: ای بنی اسد! ما را نسبت به شما حق خونخواهی است. گوید: گفتم: ای ابا جعفر! رحمت حق بر تو باد! گناه من در این باره چیست و آن خون كدام است؟ فرمود: كودك حسین ـ علیه السلام ـ را نزد او آوردند. در حالی كه آن طفل در دامان حضرت بود، یكی از شما ای بنی اسد تیری افكند و او را كشت. حسین ـ علیه السلام ـ خون او را گرفت و چون مشتهایش پر از خون شد آن را بر زمین ریخت و فرمود: پروردگارا! اگر یاری آسمان را از ما دریغ كرده‌ای پس آن را برای چیزی قرار بده كه بهتر است و انتقام ما را از این ستمگران بگیر.
گوید: عبدالله بن عقبه غنوی تیری به سوی ابوبكر پسر امام حسین ـ علیه السلام ـ افكند و او را به شهادت رساند. از این رو ابن ابی عقب شاعر گفته است:
قطره‌ای از خون ما نزد «غنی» است و قطره‌ای دیگر نزد بنی اسد كه شمرده و یاد می‌شود.[88]
ابن جوزی به نقل از هشام بن محمد نقل كرده است:
…. امام حسین ـ علیه السلام ـ بازگشت، در حالی كه طفلی را كه از تشنگی می‌گریست روی دست گرفته بود. فرمود: ای گروه! اگر به من رحم نمی‌كنید، به این طفل ترحم كنید. مردی از آنان تیری افكند و او را شهید كرد. حسین ـ علیه السلام ـ گریه می‌كرد و می‌گفت: خدایا! میان ما و این قوم كه دعوتمان كردند تا یاری‌مان كنند ولی ما را می‌كشتند، داوری كن. ندا آمد كه: ای حسین! او را واگذار كه در بهشت برای او دایه‌ای شیر دهنده است. حصین بن نمیر تیری افكند كه بر لبهای آن حضرت نشست و خون از لبهای مباركش جاری بود و او می‌گریست و می‌گفت: خدایا! از آنچه با من و برادرانم و فرزندان و خانواده‌ام می‌كنند، به درگاهت شكایت می‌كنم. [89]
قندوزی گفته است:
ام كلثوم گفت: برادرم! سه روز است كه فرزندت عبدالله آب ننوشیده است. از این گروه آبی بخواه تا سیرابش كنی. امام، كودك را گرفت و پیش آن قوم برد و فرمود: ای گروه! یاران و عموزادگان و برادران و فرزندانم را كشتید و همین كودك شش ماهه باقی مانده است كه از تشنگی در رنج است. جرعه‌ای آب به او بنوشانید. در همان حال كه با آنان به گفتگو بود، تیری آمد و در گلوی كودك نشست و او را شهید كرد. گفته‌اند: تیر را عقبه بن بشیر ازدی ملعون افكند.[90]
شهادت نوزادی در روز عاشورا
یعقوبی گفته است:
سپس یكایك به میدان رفتند و امام تنها ماند و همراه او هیچ كس از خاندانش و فرزندان و نزدیكانش نمانده بود. روی اسب خود ایستاده بود كه كودكی را كه در آن دم به دنیا آمده بود نزد او آوردند. امام در گوش او اذان گفت و مشغول كام برداشتن نوزاد بود كه تیری آمد و بر گلوی كودك نشست و او را شهید كرد. حسین ـ علیه السلام ـ تیر از حلقوم او بیرون كشید و او را به خون گلویش آغشته می‌كرد و می‌گفت: نزد خداوند، از ناقه صالح عزیزتری و محمد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ هم نزد خدا از صالح پیامبر گرامیتر است! سپس آمد و جسد كودك را كنار كشته‌های دیگر از فرزندان و برادر زادگانش گذاشت.[91]

——————————————————————————–
[1] . تاریخ طبری، ج 3، ص 321.
[2] . همان، ص 326.
[3] . تسلیه المجالس، ج 2، ص 287.
[4] . اعیان الشیعه، ج 1، ص 604 و لواعج الأشجان، ص 114.
[5] . تاریخ طبری، ج 3، ص 320.
[6] . مقتل الحسین، ج 2، ص 10.
[7] . مثیر الأحزان، ص 59.
[8] . سوره احزاب، آیه 23.
[9] . تاریخ طبری، ج 2، ص 565.
[10] .لهوف، ص 162.
[11] . تاریخ طبری، ج3، ص323.
[12] . همان، ص326.
[13] . همان.
[14] . ابصارالعین، ص70.
[15] . لهوف، ص165.
[16] . تاریخ طبری، ج 3، ص 326.
[17] . مقتل الحسین، ج 2، ص 20.
[18] . تاریخ طبری، ج 3، ص 328.
[19] . مقتل الحسین، خوارزمی، ج 2، ص 20.
[20] . تاریخ طبری، ج 3، ص 328.
[21] .همان، ص 330.
[22] . تسلیه المجالس، ج 2، ص 292.
[23] . بحارالانوار، ج 45، ص 23.
[24] . مقتل الحسین، ج 2، ص 23.
[25] . همان، ص 24.
[26] . سوره غافر، آیه 30.
[27] . سوره طه، آیه 61.
[28] . تاریخ طبری، ج 3، ص 329.
[29] . همان.
[30] . مقتل الحسین، ج 2، ص 24
[31] . نام او گوناگون نقل شده است، همچون: بریر، برید، یزید. نام پدرش را هم خضیر، حضیر، و حصین گفته‌اند.
[32] . الفصول المهمه، ص 180.
[33] . ابصارالعین، ص71.
[34] . تاریخ طبری، ج3، ص322.
[35] . ابصار العین، ص72.
[36] . مقتل الحسین، ج2، ص24.
[37] .همان، ص21.
[38] . همان.
[39] . سوره احزاب، آیه 23.
[40] . نام او بریر بن حضیر هم آمده است.
[41] . اقبال، ص575؛ از نقل برخی تغییرات و تصحیف‌هایی كه نسبت به اسامی وجود دارد، به دلیل مراعات اختصار چشم پوشیدم.
[42] . طبقات، شرح حال امام حسین ـ علیه السّلام ـ ص73.
[43] . لهوف، ص166.
[44] . سوره آل عمران، آیه 33 و 34.
[45] . مقتل الحسین، ج 2، ص 30.
[46] . همان.
[47] . لهوف، ص 166.
[48] . مقتل الحسین، ج 2 ، ص 31.
[49] . المنتخب، ص 432.
[50] . مقتل ابی الاحرار، ص 221.
[51] . لهوف، ص 167.
[52] . تاریخ طبری، ج 3، ص 331.
[53] . مقتل الحسین و مصرع اهل بیته، ص 129.
[54] . مقاتل الطالبیین، ص 81 .
[55] . كامل الزیارت، ص 393، حدیث 23 و ص 415.
[56] . مقتل الحسین، ج 2، ص 26.
[57] . امالی، ص 137.
[58] . ارشاد، ص 239.
[59] .مقتل الحسین و مصرع اهل بیته، ص 113.
[60] . الفتوح، ج 5، ص 126.
[61] . همان.
[62] . همان، ص127.
[63] . همان.
[64] . مقتل الحسین، ج 2، ص 27.
[65] . تاریخ طبری، ج 3، ص 331. س
[66] . امالی، ص 138.
[67] . مقتل الحسین و مصرع اهل بیته، ص 125.
[68] . الاخبار الطوال، ص 257.
[69] . الفتوح، ج 5، ص 128.
[70] . الفتوح، ج 5، ص 128.
[71] . الفتوح، ج 5، ص 128.
[72] . مقاتل الطابیین، ص 83.
[73] . الفتوح، ج 5، ص 129.
[74] . مقاتل الطالبیین، ص 83.
[75] . الفتوح، ج 5، ص 129.
[76] . الفتوح، ج 5، ص 129.
[77] . در مناقب ابن شهر آشوب، نام او یزید بن ورقاء جهنی آمده است.
[78] .مقاتل الطابیین، ص 84.
[79] .در «مقاتل»، نام او «جنبی» و در «مناقب»، «جهنی» آمده است.
[80] . ارشاد، ص 240.
[81] . بیشتر گذشت كه نام او را در «مقاتل»، ص 84، زید بن رقاد جنبی آورده‌اند.
[82] . مناقب، ج4، ص108.
[83] . مقتل الحسین، ج2، ص29.
[84] . بحار الانوار، ج45، ص41.
[85] . لهوف، ص 168.
[86] . نفس المهموم، ص 349.
[87] . مقتل الحسین، ج2، ص 32.
[88] . تاریخ طبری، ج 3، ص 332.
[89] . تذكره الخواص، ص227.
[90] . ینابیع الموده، ص415.
[91] . تاریخ یعقوبی، ج2، ص245.
مقتل امام حسين(ع)- پژوهشكده باقرالعلوم، ج2، ص132

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.