پ
پ
افسرده بود و غصه، دانه دانه از نگاه خسته اش مي چكيد. معجر خاكي اش در نسيم گرم رها بود.
پژواك بغض سنگينش، در گوش زمان مي پيچيد، ولي هيچ نمي گفت.
تنها انگشت بي صبري به دهان گرفته بود و از پشت پنجره باران خورده نگاهش، خورشيد را بر نيزه تماشا مي كرد.
 كتاب شيرازه شده تنهايي را آرام ورق مي زد و محبت پدرانه را در آغوش گرم خورشيد تجسم مي كرد.
زخم پاهاي برهنه او بر دل كوچكش نيشتر مي زد و لب هاي قفل شده و لرزانش جز بوسه بر خورشيدي رخسار پدر هيچ تمنايي نداشت.
alt
لباس هاي كهنه و خاكي دختر خورشيد، انگشت نماي كودكان بي عاطفه شهر نامهرباني ها شده بود.
 دستانش توان بغل كردن زانوان سنگين غم را نداشت و تنها گرماي پرتو خورشيد مي توانست بلور سرد غصه اش را ذوب كند.
 مهمان نشين خرابه بود
شبي از شب ها، آتش خرابه گلستان شد و خورشيد در نااميدي خرابه تابيد.
روياي شيرين ديدار در ميان طبقي از نور واقعيت يافت و سماعي غريبانه، نور را در ميان خود گرفت.
كوچك عاشق، خورشيدي ترين عشق آسماني را در آغوش خود كشيد. شعاع خورشيد، التيام بخش همه دردهاي دلش شد و سوزش رد سياه ستم را بر اندام كوچك و لطيف خود از ياد برد. كودك بر مهمان خود مي باليد و زيباترين گلبوسه هاي باغ آرزو را تحفه خورشيد مي كرد.

او با هر ناز غريبانه، پرتوي از بي منتهاي خورشيد را در دل كوچك خود مي كشاند تا آن جا كه از نور سرشار شد و چهره زردش بسان خورشيد درخشيد، آن قدر كه در خورشيد محو شد…

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.