پ
پ

alt

قرآن هم‏نشين شب‏هاي اسارت گفت‏ وگويي با يك آزاده


جانباز قهرمان و آزاده دلاور، سردار حاج‏ محمدحسين صياديان، از همان آغاز جنگ تحميلي به اسارت دشمن بعثي درآمد و پس از 9 سال تحمل آزار و اذيت و غربت، با سرافرازي تمام به آغوش ميهن اسلامي بازگشت. انس و عشق بي‏حد و حصر او به قرآن حتي ناآشنايان با قرآن را نيز متأثر مي‏كند. در اين گفت‏وگو با نحوه آشنايي او با قرآن و گوشه‏اي از خاطره‏هاي پررمز و رازش در زمان اسارت آشنا مي‏شويم.

با تشكر از اين‏كه ما را پذيرفتيد و وقت گرانقدرتان را در اختيار ما قرار داديد. لطفا نحوه آشنايي‏تان را با قرآن بيان فرماييد.

شايد گفتنش خوب نباشد اما راستش، من پيش از اسارت اصلاً قرآن بلد نبودم، حتي روخواني ‏اش را هم نمي‏دانستم. وقتي خواهر كوچكم از سوره‏ هاي آخر قرآن از من مي‏پرسيد به نوعي طفره مي‏رفتم چون بلد نبودم. وقتي اسير گشته و بعد آزاد شدم، حقيقتاً آزاد شدم. يكي از بركات اين آزادي و يا به عبارت ديگر اسارات اين بود كه با قرآن مأنوس شدم. فرصت بسيار مناسبي بود كه با قرآن باشد. از همان ابتدا كه با يكي از اسرا شروع به قرآن خواندن كردم و درواقع خواستم الفباي قرآن را ياد بگيرم، احساس كردم كه قرآن مي‏تواند بهترين أنيس برايم باشد. كمي كه با قرآن آشنا شدم، ديدم براي تمامي مراحل زندگي نسخه پيچيده است، هيچ مشكلي نيست كه حل نكرده باشد. هر دردي داري هر مطلبي داري، مي‏تواني به قرآن مراجعه كني و جوابت را بگيري. خيلي به ‏صراحت عرض مي‏كنم كه هيچ مطلبي در زندگي روزمره ما نيست كه ما به آن نيازمند باشيم و در قرآن نباشد. به هر حال من از صفر شروع كردم و در اردوگاه روخواني قرآن را ياد گرفتم.

چه كسي به شما تعليم مي‏داد؟

برخي از همرزم‏ هايمان. در ميان ما چند روحاني هم بود كه به‏طور مخفيانه، به ما قرآن آموزش مي‏دادند، آزادي نداشتيم. قرآن داشتن ممنوع بود و قرآني در اختيار نداشتيم. كساني كه مقداري از قرآن حفظ بودند به ما هم ياد مي‏دادند. يك نهج ‏البلاغه به صورت مخفيانه گير بچه‏ها افتاده بود. قرار شد كه هر كدام از بچه‏ها يكي از خطبه‏هاي آن را حفظ كند. اتفاقاً خطبه شقشقيه به نام من افتاده بود كه بايد آن را حفظ مي‏كردم. از آن وقت به بعد بچه‏ها در اردوگاه مرا به نام شقشقيه صدا مي‏زدند. وقتي هر كس خطبه خودش را حفظ كرد به تبادل خطبه‏ها پرداختيم يعني هركس خطبه خودش را به ديگري تعليم مي‏داد و بالعكس. به اين ترتيب همه خطبه‏ هاي نهج ‏البلاغه را حفظ كرديم. بعد از آن احاديث و كلمات قصار را حفظ كرديم و بعد وارد نامه‏ها شديم. قرآن را هم همزمان با نهج‏البلاغه مي‏خوانديم و حفظ مي‏كرديم. البته هر كدام وقت خاص خودش را داشت. عراقي‏ ها مشكلاتي را عمداً براي ما ايجاد مي‏كردند تا ما را از آموزش قرآن و… باز دارند. اين بود كه ما از وقت‏هاي خاصي براي آموزش استفاده مي‏كرديم. براي مثال همان اوايل روز بايد سه تا چهار ساعت در صف دستشويي مي‏ايستاديم؛ زيرا جمعاً دو هزار نفر بوديم درحالي‏كه همه‏اش هشت تا توالت وجود داشت. توالت‏هايي كه آب هم نداشتند. حدوداً دو ساعت مي‏ايستاديم تا نوبت آفتابه‏ مان برسد و آن را پر كنيم. بعد از آن تازه نوبت دستشويي مي‏رسيد كه تقريباً دو ساعت هم بايد در اين صف مي‏ايستاديم.
اين‏گونه صف‏ها بهترين فرصت ما براي حفظ قرآن و تبادل آيات و سوره‏ها بود.

آيا قرآن هم در اختيار داشتيد؟

اوايل يكي يا دوتا قرآن به ‏طور مخفيانه به دستمان رسيده بود كه البته تكه‏ تكه و جزءجزء شده بود تا بين بچه‏ ها پراكنده شود.

براي چند نفر؟

ما دوهزار نفر بوديم. البته اردوگاه‏ هاي ديگري هم بودند. اوايل همين دو قرآن را داشتيم اما بعدها كه عراقي‏ها فهميدند اكثر بچه‏ ها حافظ قرآن ‏اند ديگر ممنوعيت قرآن را لغو كردند و تعداد نسخه‏ هاي قرآن در ميان ما افزايش يافت.

آيا شما موفق شديد كل قرآن را حفظ كنيد؟

بهتر است بگويم كه قرآن مرا حفظ كرد!

آيا الآن هم حفظ و يا تفسير قرآن را ادامه مي‏دهيد؟

بله اما هرچه پيشتر مي‏روم احساس مي‏كنم چيزي از قرآن نمي‏دانم.

چرا اين احساس را داريد؟

خوب قرآن واقعاً چيز عجيبي است. مثل زبان فارسي و يا ساير زبان‏ها نيست. خيلي غني و شگفت‏انگيز است. مثل سفر حج است؛ انسان وقتي اولين ‏بار به حج مي‏رود چيزي نمي‏فهمد و مثل يك خواب مي‏ماند. بعدها تازه مي‏فهمد كه چه خبر است. قرآن هم واقعاً اين‏گونه است. انسان كه آن را ياد مي‏گيرد درواقع خودش را به يك جوي كوچك مي‏اندازد، رفته‏ رفته وارد رودخانه مي‏شود و همين‏گونه پيش مي‏رود. كم‏ كم انسان احساس مي‏كند كه وارد دريا مي‏شود، بعد از آن هم اقيانوسي بي‏ انتها را پيش‏روي خود مي‏بيند. دريچه‏ هاي مختلف پي ‏درپي به روي انسان باز مي‏شود و انسان در هر بار كه قرآن را مي‏خواند به عوالم جديدتر و بزرگ‏تر وارد مي‏شود.

در اسارت چگونه تفسير مي‏خوانديد و ياد مي‏گرفتيد؟

آنجا همه‏ چيز مرحله به‏ مرحله بود. كلاس‏هاي مختلفي تنظيم كرده بوديم. شخصي كه تازه به جمع ما مي‏ پيوست ابتدا خواندن قرآن را ياد مي‏گرفت، بعد وارد مرحله ديگر مي‏شد و كلمات و مفردات قرآن را فرا مي‏گرفت و معاني آنها را مي‏آموخت. پس از آن به مرحله بالاتر كه تفسير و معاني قرآن بود راه مي‏يافت. هركس هر مرحله‏اي را كه مي‏گذراند، استاد همان مرحله مي‏شد و با اسراي تازه‏وارد كار مي‏كرد.

استاد شما چه كسي بود؟

چند نفر بودند. يكي از آنان شخصي به نام آقاي صادقي بود. ايشان از نيروهاي ويژه گارد شاهنشاهي بوده كه بعد از انقلاب به جنگ آمده و در خرمشهر اسير شده بود. او هم مثل من پيش از اسارت اصلاً قرآن بلد نبود و همه‏چيز را در دوران اسارت آموخته بود. او با من تفسير و معاني قرآن را كار مي‏كرد. هم‏اكنون ايشان خادم حرم امام رضا(ع) هستند و بنابر شفايي كه از آن حضرت گرفتند عهد بستند كه تا آخر عمر در حرم امام رضا(ع) خدمت كنند.

آيا شب‏ها و نيمه‏ شب‏ها هم قرآن مي‏خوانديد؟

(با حالي متغير) چه بگويم! راستش الآن كه صحبت مي‏كنيم، حالت تأسف و تأثر عميقي به من دست مي‏دهد و مي‏بينم كه چه چيزهايي را از دست داديم؛ چه نعمت بزرگي را از دست داديم. “الله‏اكبر”ي كه آنجا مي‏گفتيم با “الله‏اكبر”ي كه اينجا مي‏گوييم زمين تا آسمان فرق دارد. آنجا هر كه اهل تهجد و شب ‏زنده‏ داري نبود به چشم مي‏آمد و همه مي‏ فهميدند كه او اهل تهجد نيست، برعكس اينجا! آنجا ديگر همه نمازها خوانده مي‏شد، قضاي نمازها تمام شده بود و بچه‏ها وارد حتي قضاي نوافل شده بودند و نافله ‏هايي را كه از ابتداي عمر از آنها فوت شده بود، قضاي همه را به جا مي‏ آوردند. به‏ هرحال بچه ‏ها شب‏ها بيدار بودند و زمزمه آنها فضاي اردوگاه را پر مي‏كرد. من روي ادعيه و مناجات مختلف خيلي كار كرده بودم و بچه‏ ها اغلب با صداي مناجات من بيدار مي‏شدند. حتي نيمه ‏شب هم كلاس درس و بحث داشتيم و حتي بعد از اذان صبح بچه‏ ها تا طلوع آفتاب به قرائت و حفظ قرآن و… مشغول بودند.
با اين محدوديت و ممنوعيتي كه قرآن و فعاليت‏هاي قرآني در آنجا داشت، ما هميشه به حال كساني كه در ايران بودند غبطه مي‏خورديم و آرزو مي‏كرديم كه اي‏كاش با آنان بوديم و پيشرفت مي‏كرديم. فكر مي‏كرديم همه آنان با اين‏همه مدارس، حوزه و استادان و آيات عظام و وجود امام و مهم‏تر از همه نعمت آزادي كه در ايران بود، همه براي خودشان استاد هستند اما وقتي بعد از اسارت وارد ايران شديم فهميدم كه نه…! مطلب كاملاً برعكس است. ما فكر مي‏كرديم وقتي به ايران آمديم بايد سال‏هاي سال زحمت بكشيم تا در علم و معنويت تازه به پاي دانش‏آموزان ايراني برسيم. با خود مي‏گفتيم ما كه در اينجا با وجود اين همه محدوديت و مشكلات جدي، حافظ قرآن و نهج‏البلاغه و… شديم، حتماً ايراني‏ها به بركت آن‏همه امكانات و آزادي كه دارند هريك علامه‏اي براي خود شده‏اند. حتي به ما توصيه مي‏كردند كه وقتي وارد ايران شديد مواظب حرف‏زدن خودتان باشيد زيرا ممكن است حرف جاهلانه‏اي به زبان بياوريد و آبرويتان برود. خلاصه خودمان را در علم و معنويت نسبت به كساني كه در ايران بودند، خيلي عقب‏مانده فرض مي‏كرديم، اما وقتي به ايران آمديم ديديم كه مطلب آن‏گونه هم كه فكر مي‏كرديم نيست بلكه كاملاً برعكس است …

از سخنانتان پيداست كه نهج ‏البلاغه نيز، در زندگي شما – به ‏ويژه در دوران اسارت – حضور جدي داشته است. در صورت امكان نمونه‏اي از آثار نهج‏ البلاغه را در زندگي‏تان بيان فرماييد.

در نهج ‏البلاغه مي‏خوانيم كه حضرت علي(ع) در يكي از جنگ‏ها – كه خيلي طول كشيده بود – خطاب به يكي از صحابه كه قدري نگران بود، فرمود: چرا فكر اهل و عيالت تو را مشغول كرده است؟ اگر اهل و عيالت بنده خدا هستند خوب خدا بهتر مي‏داند كه به بندگان خود چگونه روزي برساند؛ به تو ربطي ندارد و اگر بنده خدا نيستند باز هم ربطي به تو ندارد و تو نبايد غم آنان را بخوري چون بنده خدا نيستند. در دوران اسارت من وجداناً به اين مطلب رسيدم. من هميشه به فكر مادرم و نگران او بودم. اما او در مدتي كه من در اسارت بودم زندگي‏اش خيلي بهتر از دوراني بود كه من پيش او بودم؛ چون مسوءوليت به گردن خود خدا افتاده بود و او از مادرم مستقيماً مواظبت مي‏كرد. در مدت تقريباً 9 سال كه من در عراق بودم خدا خيلي بهتر از من از او مراقبت كرده بود. زيرا ممكن بود من در وظيفه‏ام كوتاهي كنم اما خدا در اين امر كوتاهي نمي‏كند. همه اين احاديث جلوه‏هايي از قرآن‏اند و موبه‏ مو با قرآن منطبق هستند. هم‏چنين ادعيه، صحيفه سجاديه و دعاهاي خمس‏عشر، بندبندشان را مي‏شود با قرآن منطبق كرد. همه اينها مي‏توانند واسطه‏هايي ميان قرآن و انسان باشند.

به هنگام قرائت قرآن چه احساسي داريد؟

والله اگر اغراق نكنم بايد بگويم كه حقيقتش، تنم مي‏لرزد و عجيب مي‏ترسم.

چرا؟

من در پاسخ شما فرازي از اين دعا را مي‏خوانم كه مي‏فرمايد: «الهي لولا الواجب من قبول امرك لنزّهتك من ذكري اياك»؛ يعني اگر واجب نكرده بودي كه امر تو را قبول كنم، هيچ‏گاه به خودم جرأت نمي‏دادم كه تو را ذكر گويم. چون امر كردي، يادت مي‏كنم.
ما اگر – نعوذ بالله – صفحه‏اي از قرآن به توالت بيفتد، فوراً مي‏كوشيم كه آن را در بياوريم. چون قرآن پاك و مقدس است و توالت ناپاك است. حال دهان من كه فاسد و گناهكار است، چگونه مجراي آيات الهي و كلام مقدس خدا قرار گيرد. چگونه به خودم اجازه دهم كه با اين دهان، پاك‏ترين كلام هستي را زمزمه كنم؟! اما چون خود او امر كرده است به خودم جرأت مي‏دهم والاّ اين دهان كجا و قرآن پاك كجا؟! اين است كه به هنگام قرائت قرآن حقيقتاً بدنم مي‏لرزد و ترس عجيبي بر من مستولي مي‏شود.
يكي از شهداي گرانقدر در آخرين لحظه‏هاي عمرش – با الهام از برخي رواياتمي‏گفت: وقتي مي‏خواهي كه خداوند با تو سخن گويد و پاي صحبت حق‏تعالي بنشيني قرآن بخوان. او تو را نصيحت مي‏كند در قالب موعظه و داستان و…، و وقتي مي‏خواهي تو با او سخن گويي، دعا كن و وقتي مي‏خواهي كه هم او با تو سخن گويد و هم تو با او، نماز بخوان!
ما از كنار قرآن كه كلام خداست خيلي راحت و ساده مي‏گذريم. در بسياري مواقع كه صداي قرآن – به هر طريقي كه هست – به گوشمان مي‏رسد در حال عصيان هستيم. اگر ما به آن اندازه كه از ديگران رودربايستي داريم از خدا شرم داشتيم، بهشتي بوديم و كارمان درست بود.

آيا در عراق برنامه تدبر در قرآن هم داشتيد؟

والله نه!

چرا؟

اگر تدبر مي‏كردم، ديگر به اينجا نمي‏رسيدم، يعني ديگر زنده نمي‏ماندم؛ هركس بنشيند و در مفاهيم قرآن عميق فكر كند، واقعاً ديگر زنده نمي‏ماند، تمام مي‏كند، سكته مي‏كند، دق مي‏كند، مفاهيم قرآن خيلي سنگين است و ما خيلي راحت از كنار آنها مي‏گذريم. ما در نزديكي خدا خيلي از او دوريم و در نزديكي قرآن خيلي از آن بيگانه‏ايم. هركس برود در نخ اين آيه‏ها ديگر نمي‏تواند تحمل كند، اگر انسان باشد نمي‏تواند تحمل كند. ما كه از همان ابتدا انگ انسان نبودن را پذيرفته‏ايم. اين است كه مي‏بينيد بي‏خيال هستيم.

در پايان اگر فرمايش خاصي داريد بفرماييد.

عرضم اين است كه كساني كه حرف مرا مي‏شنوند از ما عبرت گيرند؛ به ما نگاه كنند و عبرت بگيرند.

—–

حسين مرادي

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.