نام نويسنده: حسن رحيم پور ازغدي
سال انتشار: بهاروتابستان ۱۳۷۶
منبع: كتاب نقد۲و۳- دين و دنيا
و آيا شخصيت آدمى، بگونه اى انتزاعى و بى هيچ ارتباط و تاثير و تاثرى از محيط، از جامعه،خانواده، حكومت، نوع اقتصاد ومعيشت و از فرهنگ رائج و حاكم،ساخته و پرداخته مىشود؟! آيا تربيت(دينى و غير دينى، حق يا باطل) در موردجامعه، بدون هيج دخالت در اموراجتماعى و حكومتى (سياسى، اقتصادى، حقوقى و آموزشى) ممكن است؟! آيا ساختار اقتصادى يا حقوقى يا فرهنگى جامعه، در تربيت انسانها،دخالت ندارد؟! پس آيا دين بدون اينملاحظات و آن احكام، قادر به تربيتمردم خواهد بود؟
واضح است كه تربيت (صحيح يافاسد)، علاوه بر تعليم، نوعىسازماندهى مناسبات انسانى است و باانواع نهادهاى اجتماعى و قلمروهاى گوناگون قدرت، تماس مىيابد. اصولا آيا اگر تبليغات اجتماعى و فرهنگسازان،با تبليغ سكس و خشونت و الحاد و …آموزههاى دينى را تضعيف كند و درعين حال، درب كليسا و مسجد و بتخانههم باز باشد، تجربه آزاد دينى!! وايمان، براحتى ميسر شده است؟! اگرمقررات حاكم بر جامعه، اسلامىنباشد، ايمان آزاد به خطر نخواهدافتاد اما اگر حكومت، خود را موظف بهتمهيداتى جهت اجراء هر چه كاملتراحكام اسلامى و كاستن از زمينههاىگناه و تخلف از واجبات الاهى (57) و سالمسازى فضاى اجتماعى و منع ارتكابعلنى فساد در ملاء عام (58) شود، مانعايمان آزاد مردم شده است؟! بعبارتديگر، قانون حكومتى و الزامهاى مدنى،اگر اسلامى باشد، مانع ايمان آزاد وحق انتخاب مردم است ولى اگر لائيكشود، چنين نيست!! همه اينها جزء لوازمحكومت دينى آقاى سروش است.
ايشان براى اثبات تغاير بلكه تقابلجامعه دينى و جامعه فقهى !!، مثال مىزند به جامعهاى غير دينى، كه بدلائلدنيوى، به بخشى ازاحكام فقه اسلام(مثل حجاب يا خمس و …) عمل كند.وى آنرا جامعهاى فقهى (اما غير دينى)مىخواند اما غفلت مىكند از اين كه اگرجامعهاى حجاب و عفت را رعايت كردهيا سكس و مشروبات را با الهام از فقهاسلام، ممنوع كند، گرچه بى شك،جامعهاى سالمتر (و نزديكتر به دين)است اما جامعه فقهى يعنى فقيه پسندو مؤمن به فقه اسلام ناميده نمىشود(مگر به تسامح)، زيرا چنانچه گفتيم،مخاطب فقه، مؤمنيناند نه منكرين اصول عقائد اسلام.
در عين حال، احكام فقهى البتهمصالح دنيوى و اجتماعى و آثار وضعىخود را در هر جامعهاى كه عملى گردند،خواهند گذارد و اين حسن است نهعيب.
نويسنده مىگويد: چهره بيرونىيك جامعه، بهيچ وجه نماينده دينىبودن يا نبودن آن جامعه نيست و كاركردحكومت و مواد قانونى هم نماينده دينىبودن يا نبودن نيستند (59)
من مفهوم اين جملات را نمىفهمم.آيا منظور اين است كه جامعهاى كه بهاحكام خدا عمل مىكند با جامعهاى كهمخالفت مىكند، از حيث دينى بودن،علىالسويهاند؟! و رفتار بشرى، مشروعو نا مشروع ندارد؟ در اقتصاد وسياست، حلال و حرام، مساوىاند ونوع عمل، دخلى به دينى بودن يانبودن جامعه ندارد؟! و عبوديت بدوناطاعت قابل تحقق است؟!
5) يكى ديگر از اركان حكومتدينى آقاى سروش، فاصله افكنى ميانحق و تكليف است.
مىگويند: حكومت فقهى (ولايتفقهى) بر فرض يك تكليف بنا شدهاست و فقه، اساسا علم به تكاليف استو زبان فقه دين، على الاصول، زبانتكليف است. دقيقا به همين علت استكه مسئله حقوق بشر تا حدى براىجوامع دينى ما، غريب و بيگانهمىنمايد. زبان دين، زبان حق نيست.زبان تكليف است. من نمىگويم دردين، از حقوق آدمى سخن نمىرود،بلكه سخنم اين است كه در دين، به تبعاز تكاليف است كه از حقوق سخنبميان مىآيد و اين امر، كاملا بر عكسبينش و گرايشى است كه در بشر جديدپيدا شده است.در چشم بشر جديد،انسان يك موجود محق است در حالىكه در چشم دين، انسان موجودىمكلف است. (60)
انسان جديد و وارسته از دين،انسان سكولار، در درجه اول دنبالحقوق خود مىگردد. (61)
و سپس نتيجه مىگيرند كه حكومت فقهى، مبتنى بر اساس تكليف الاهىاست و مشروعيتخود را از خدامىگيرد و لذا ولايت فقيه، كه مبتنى برزبان تكليف دينى است، دچار يكپرادوكس است (62)
ما به اين پاردوكس ادعايى ايشانخواهيم پرداخت ولى در اينجا چنانچهملاحظه مىشود، مشكل ايشان،منحصر در حكومت فقهى (ولايت فقيه)نيستبلكه اصل “فقه” و بلكه خود”دين” و زبان دين است. چه در چشمدين، انسان، موجودى مكلف است. (63)
حساسيت نسبتبه مقولاتى چونحكم، تكليف، ولايت، شرع، واجب وحرام و فقه، از فرد ديندار، چيز عجيبىاست و عجيبتر آنكه تكليف دينى رامغاير با حقوق بداند. اما ايشان “زبانتكليفى دين” را مغاير با حقوق بشرمىداند زيرا زبان دين، زبان حقنيست. (64)
اولا تفاوت زبان دين با زبان بشرجديد آقاى سروش چيزى جز تفاوتتفكر اسلامى با تفكر معاصر غرب(ليبرال) نيست و اين تفاوت، منحصر بهآن نيز نيست كه در اسلام، از “مسئوليت” و “تكليف الاهى” سخنمىرود و در ليبراليزم، خبرى از”تكليفشرعى” و “ولايتخدا بر بشر” نيست.بلكه حتى تعريف و تفسير اسلام از “حقو حقوق” نيز با تعريف ليبرالى و لائيكاز “حقوق بشر” متفاوت است. دايره حقوق بشر و مصاديق آن، در اسلام وليبراليزم تفاوت دارد، آرى، زيرا تعريفبشر در اين دو مكتب (الاهى و الحادى)فرق مىكند (البته اگر ايشان براى اسلامهم، نوعى انسانشناسى و گزارههائىمعرفتبخش و روشن در اين باب قائلباشند!! كه با “قبض و بسط” و با نظريه”حيرت، بمثابه گوهر دين”، – بجاى”هدايت” – نمىتوانند قائل باشند).
در قاموس ليبرال، “مسئوليت” دربرابر خداوند و ارزشهاى اخلاقى اصيل،مفهومى ندارد. اندويدوآليزم كه به”اگوئيزم” (خود محورى) قابل ارجاعاست، انسان آزاد و اراده آزاد و ايمانآزاد را با تعهد و آرماندارى ومسئوليتپذيرى و احساس تكليفالاهى، منافى مىبيند و اساسا واجب وحرام و شريعت را نوعى تحكم و اكراه و سلب آزادى و تجاوز به حقوق بشرمىداند و لذا رويكرد ليبرالى، در جهان اسلام. بيشترين حساسيت را نسبتبه”فقه” (علم بررسى احكام الاهى) مىورزد حال آنكه اديان الاهى، اساساآمدهاند تا انسان را به رسالتحياتى خويش و به مسئوليت “انسان بودن”متوجه كنند. واجب و حرام و تكليف،بدين معنى است كه انسان براى “انسانشدن”، چه مسيرى را بايد طى كند و چهبهائى را بپردازد؟! اگر آدمى ايمان آورد،اگر به مبداء و معاد و به مفهومكمال، ايمان آورد، خداوند از راه همين”احكام”، به او خواهد آموخت كهقدمهايش را چگونه و به كدام سوبردارد؟ در برابر چه امورى، چه بايدكرد؟ آدمى در اين عالم، چه حقوقىدارد و چه مسئوليتهائى متوجه اوست؟”واجب و حرام” يعنى همين. همينكه براى تكامل، براى تقرب به خداوند،كدام بايد و نبايدها را بايد مدنظرداشت و رسم عبوديت چگونه است. وهمين است آنچه آقاى سروش، زبانتكليف و تحكم، و منافى با حقوق بشرجديد مىخواند. اما آيا تكليف، منافاتبا اختيار دارد يا اتفاقا منوط به اختياراست! بىشك حق انتخاب با آدمىاست: اما شاكرا و اما كفورا.
و كفر و ايمان، انتخاب آزاد آدمىاست و ايمان، لزوما آزاد و غير اجبارى است. اما اين نخستين حق، منشاء آثاربعدى مهمى است. زيرا هر انتخابى،مفهومى و لذا تبعات و آثار و احكامى دردنيا و آخرت دارد. آثار دنيوى و اخروى ايمان يا كفر، به ضرورت منطقى، جزءملزومات انتخاب ماست.
“حقوق بشر ليبرالى”، ملازم بااباحىگرى است. اگر “خداى خالق” رابپذيرند، “خداى شارع” را هرگزنمىپذيرند. مسئوليتپذيرى قانونى درجامعه مدنى ليبرال هم در واقع، نوعىقرارداد صرفا منفعت طلبانه از سر اجبارو جهت تعادل قواى مادى است (منتجهقواى متكثر).
ثانيا) گذشته از اينكه حقوق بشردر اسلام و ليبراليزم، ريشه و توجيه ناهمگن و مصاديق متفاوتى دارند. اماحق به معناى اسلامى، در قطب مقابل تكليف اسلامى نيست. حق و تكليف،دو روى يك سكهاند. هر حقى، حكايتاز تكليفى و هر تكليفى، حكايت ازحقى مىكند. حق “تو” به گردن “من”،همان تكليف “من” نسبتبه “تو”ست ومسئوليتهاى تو نسبتبه من، همانحقوق من است.
اساسا حق بدون تكليف، نه قابلتحقق است و نه عادلانه. (و بالعكس)
اما قابل تحقق نيست چون اگرحقوق من، مسئوليتى براى تو ايجادنكند، اين حقوق، هرگز تامين نمىشودو اما عادلانه نيست چون اگر كسانى فقط”حقوق” داشته و “تكليفى” بر ذمهنداشته باشند، معنايش اين است كهعدهاى هم در اين معادله، تنها تكليفدارند بى آنكه هيچ حقى بدانان تعلقگيرد. زبان دين، زبان حق و تكليف،توامان است، نه حق بدون تكليف و نهتكليف بدون حق!
چنين نيست كه آدمى، حق هر فعل وهر تمتعى را به هر قيمتى دارد، وطلبكارى نامشروط و رب الاربابىبىمسئوليت است.
ثالثا) نظامهاى لائيك حقوقى -سياسى، ميان تكاليف قانونى و ضوابطو بايد و نبايد ها و راهبردهاى عملىخود با “حقوق بشر آزاد”، چگونه جمعمىكنند؟! بگويند تامسلمين همان كنند!
6) ركن ديگر در استدلالسروش جهت نفى “ولايت فقيه”، غيردينى كردن منشا “حق حاكميت”است.وى اشكال مىكند كه در حكومتفقهى، مىپرسند كه “حكومت كردن،”تكليف” چه كسى است؟ و مردم در اينميان، چه “تكاليفى” و حاكمان چه”تكليفى” دارند؟ در اينجا مردم به علتديندار بودن، مكلفند كه به احكامدينىشان عمل كنند. و حاكم دينى،حق حكومتخود را از خداوند اخذمىكند. خداوند در شرع، براى مردم(اعم از حاكمان و محكومان) حقوقىوضع كرده است و در اين ميان، وظيفه مردم، حداكثر اين است كه كشف كننداين حقوق از آن كيست؟ براى مثال دريابند كه حق حكومت كه از جانبخداوند وضع شده امروز به چه كسىتعلق مىگيرد؟ يعنى مردم اين حقوق راوضع نمىكنند. بلكه آنها را كشفمىكنند. اين كشف مىتواند از طريقانتخابات صورت گيرد و اين، حداكثرجائى است كه در حكومت فقهى به” حقوق بشر” داده مىشود (66)
ايشان مدعى مىشود كه چهبراساس نظريه نصبى “ولايت فقيه” وچه نظريهاى كه حق حكومت را متعلقبه ولى فقيه – منتهى بشرط انتخاب مردم- مىداند، هر دو، بالاخره منشاءمشروعيت را خدا مىدانند و منافات باحقوق بشر دارند. زيرا در هيچيك ازاين دو راى، مردم حق حكومت را بهولى فقيه نمىدهند، نه فقيه را به ولايت،نصب مىكنند و نه او را واجد شرائطمىكنند زيرا شرايط ولى فقيه، از پيشتوسط احكام فقهى معين شده است وتكليف مردم هم از قبل بدين نحو معينشده كه يا بايد ولايت فقيه واجد شرايطرا بپذيرند يا پس از انتخاب وى، به اينولايت، گردن بگذارند. شق ثالثى وجودندارد (67)
بقدر كافى روشن است كه بدنبالكدام “شق ثالث” – كه متناسب با “حقوقبشر” باشد – بايد بود؟ زيرا حتى “ولىفقيه منتخب مردم” ( و به تعبير ايشان،”غيرنصبى”) را هم بدان دليل كه به خداو احكام شرع، تكيه دارد، گرچه باانتخاب و راى مردم بر سر كار آمدهباشد (چنانچه در قانون اساسى ايراناست)، همچنان پارادوكسيكال و حاوىتناقض و باطل مىداند و مىگويد: بايددر اين مجموعه، جائى براى حقوق وتكاليف غير دينى (منبع لائيك براىحقوق و وظايف) منظور كنيم!!
گذشته از مقدارى تعارف، استدلالسروش آن است كه اگر حق حاكميت،منشاء الاهى داشته باشد، نظام، غيرقابل نظارت مىشود ولى اگر لائيكباشد، اين مشكل حل خواهد شد. دراين مقاله، وى ابتدا از حق مشتركحاكميت (دينى – غير دينى) سخنمىگويد و با منحصرا “دينى و الاهىبودن” اين حق، مخالفت مىكند، سپسبه صراحت پيشنهاد مىكند كه اين حق،بايد بكلى غيردينى شده و لائيك باشد،زيرا حق نظارت كه غير دينى شود، حقعزل و نصب حاكم و لذا حق حاكميت،بكلى غير دينى مىشود و “مشروعيتلائيك” گرچه از منفذ “حق نظارت”،شروع مىشود ولى در آن محدودنمىماند و بمحض آنكه پايش باز شد،تمام فضا را اشغال مىكند. (68)
ركن اصلى اين استدلال آنست كه برحكومت، با مبانى حقوقى دينى،نمىتوان نظارت كرد زيرا “ناظر” نيزمشروعيتخود را از دين مىگيرد. پسبايد حق نظارت – ولذا حق عزل و نصبو حق حاكميت – را بكلى از منابع غيردينى اخذ كند تا بتوان نظارت كرد!!
پيش از پاسخ به اين فرمايش، بايدپيشفرضها و نيز عواقب آن را موردبررسى قرار دهيم. اولا ايشان غافلند كه”تكاليف دينى حكومت”، تعبير ديگرىاز “حقوق مردم” است و اما “تكاليفمردم” هم چيزى است كه در هر نظامسياسى – حقوقى و در كليه حكومتها ازآن سخن مىرود و اساسا مفهوم”حاكميت” (در نظام دينى و لائيك)همين است و “قانون”، از جمله، بيان حدود و تكاليف و وظايف حاكم و مردم است.
اساسا چرا از “حق حاكميت” بحثمىكنيم؟! زيرا حاكميت را، حق هر كسىكه از راه برسد و آن را با زر و زور وتزوير، قبضه كند، نمىدانيم و لذاست كهاز شرائط و نيز تكاليف “حكومت”،سخن مىرود. اما حق حاكميت، از آنكيست و منشاء مشروعيت، كدام است؟!
ريشه اصلى نزاع ميان اسلام وسكولاريزم در فلسفه سياسى و مسئلهحاكميت، در همين “حق حاكميت”است. در اسلام، كسى اصالتا حقتصميمگيرى در مورد ديگران و ولايتبر ديگران ندارد.
هيچكس نمىتواند به “من”، بعنوانيك انسان آزاد، امر و نهى كند.هيچكس، هيچ فرد يا جمعى، از طرفخود، حق حاكميتبر من ندارد. نهاقليت و نه اكثريت، ولايتبر انسانندارند. زيرا “ولايت و مولويت”، حقانحصارى خداى متعال است.
او خالق و مالك حقيقى ما است. اينپيشفرض فلسفه سياسى اسلام، درجاى ديگرى ( نه در فلسفه سياسى و نهدر فقه سياسى اسلام) يعنى در مباحثاعتقادات و اصول دين، اثبات مىشود ولازم نيست كه در فقه سياسى براى آن،استدلال كرد. حال كه حق حاكميت وحق تشريع، در حقيقت و بالذات،مختص به خدا و رسول خداست، پسحاكميت مشروع و لازم الاطاعه، آنستكه بنحوى (خاص يا عام)، ماذون ازجانب مولاى حقيقى عالم و آدم باشد.بنابراين فقه سياسى اسلام در بابولايت فقيه، در راستاى فلسفه سياسىاسلام (بويژه فلسفه حقوق) و آن نيز درامتداد اصول عقايد اسلامى (توحيد ونبوت) است. اما در رويكردهاىسكولار كه اساسا اگر تن به توحيد همبدهند و “خداى خالق” را بپذيرند،چنانچه گفتيم از نبوت، تن مىزنند و”خداى شارع و سخنگو” را نمىپذيرندو تن به “واجب و حرام” و شريعت وتكليف نمىدهند، چيزى بنام “حكومتخدا بر بشر” و حق حاكميت دينى و لذاولايت فقيه را مطلقا نمىتوانند بهرسميتبشناسند. در اين نگره، اعتراضاصلى به اين است كه چرا حاكم دينى،حق حكومت را بايد از خداوند اخذكند؟ (69) و چرا خداوند در شرع براىمردم، اعم از حاكمان و محكومان،حقوقى وضع كرده كه حداكثر وظيفهمردم، اين است كه كشف كنند اينحقوق از آن كيست و … مردم اين حقوقرا وضع نمىكنند بلكه آنها را كشفمىكنند و اين كشف مىتواند از طريقانتخابات صورت گيرد و اين، حداكثرجايى است كه به حقوق بشر دادهمىشود!! (70)
جناب سروش، التفات كامل دارد كهنزاع تئوريك ميان “حكومت اسلامى ودينى” (كه از “ولايت فقيه”، قابل تفكيكنيست) با “سكولاريزم” (تفكيك دين ازدولت و غير دينى كردن حق حاكميت)،تضاد غير قابل حلى است. بعقيده حقير،تشخيص وى در علىالسويه ديدن هر دوتئورى “ولايت فقيه” و اينكه اهرم اصلىسكولاريزم (حق حاكميت غير دينى)،در هيچيك از آن دو نظريه (نصبى وانتخابى) موجود نيست، تشخيص كاملاصائبى است. اختلاف ما با ايشان درانتخابى است كه مىكنيم. ايشان در ادامهمقاله، بصراحت از حق حاكميت غيرالاهى دفاع كرده و تنها راه دمكراتيزهكردن حكومت را، سكولاريزه كردنحكومت مىداند و در غير اينصورت،حكومت را مهار ناپذير و نقد ناشدنىمىپندارند.
سروش، جز لائيك كردن خاستگاهحقوقى حاكميت (كه دقيقا به معنىحذف حقوق دينى است)، راهى براىنظارت بر حاكميت دينى نمىبيند. بارديگر اركان اين استدلال را، بررسىمىكنيم:
1- مشروعيتحكومت اسلامى، ازناحيه ديناست.
2- در دين، امكان كافى براى نظارتو كنترل حكومت اسلامى وجود نداردزيرا مشروعيت نهادهاى نظارتى (مثلخبرگان) نيز از ناحيه حاكم (ولى فقيه)مىرسد.
3- پس اين امكان را خارج از دين ودر حقوق لائيك و نظام سكولار بايدجست.
4- حال كه حق نظارت، غير دينىاست پس حق عزل نيز چنين است. و بهطريق اولى، حق نصب حاكم، نيز.
5 – وقتى حق نظارت و حق عزل ونصب، نبايد دينى باشد پس “حقحاكميت” دينى، معناى محصلى ندارد.بنابراين حكومت، لزوما غير دينى وسكولار مىشود.
ركن 1 از اين استدلال، مطلقاصحيح است. اركان 3 الى 5، مبتنى برصحت ركن 2 استدلال مىباشند و بهنحو قضيه شرطيه، مىتواند صحيحباشد. اما همه چيز به همان “شرط”بستگى دارد كه در ركن 2 از استدلالبايد تامين شود. و دقيقا منشاء خرابىاين استدلال هم همين ركن 2 است. بهعبارت ديگرنظارت و نقد حكومتاسلامى، دقيقا در منابع مشروعيتحكومت از سوى شارع مقدس، لحاظ وتشريع شده و اساسا مشروعيت”حكومت اسلامى”، مشروط به التزامآن حكومت، نسبتبه اسلام است وحكومت اسلامى، حكومتى مشروطهاست كه اعتبار آن، به رعايت اهداف واحكام اسلامى مىباشد. پس امر، دائرنيست ميان “دينى بودن حكومت” و”نظارت شدن آن”، بلكه اسلامى بودن،عينا مقتضى “مضبوط و مشروط” بودنحكومت و بنابراين “امكان نظارت” وضرورت “نقد پذيرى حكومت” است،منتهى با معيارهاى دينى نه لائيك.!
اما اگر حكومت دينى طبق توصيهايشان، حقوق و تنظيمات و احكام خودرا از منابع غير وحيانى و غير دينىبگيرد، پس اصولا به چه اعتبار، دينىاست و چه تفاوتى جدى با حكومتليبرال (اگر مزاحم مناسك عبادىمتدينين هم نگردد) خواهدداشت؟!نويسنده مقاله، تصريح كردهاست كه تفاوت چندانى نيست!! و بلكه”حكومت دينى” اصلا تناقض و محالاست!!
وى براى نفى ريشه “حاكميتالاهى”، موضوع “حق حاكميت دينى” رازير سؤال مىبرد. وى پرسش از”حكومت، حق كيست؟” را در پرسش از”شيوه حكومت”، مستحيل مىكند و آنسؤال مهم را كه مستقيما فحص از فلسفهحقوقى حاكميت (و ريشههاى ولايت ومولويت) است، قلم مىگيرد. (71)
در اين باره نكاتى را به اختصارمرورمىكنيم:
الف) پرسش “چه كسى بايدحكومت كند”؟ و پرسش “چگونه بايدحكومت”؟، كرد، در منظر اسلامى، هردو مهم تلقى شده است. آقاى سروش،از سؤال “چگونه بايد حكومت كرد”،شيوه نظارت بر حكومت را مراد مىكند.حال كه بحث از شيوه حكومت، درتئورى شيوه نظارت بر حكومت،منحصر شد، مابحث را در همين قلمروادامه مىدهيم:
ادعاى ما اين نيست كه سؤال از”شيوه حكومت”، مستقلا حساسيتمهمى نيست اما اگر بنا باشد يكى از دوپرسش فوق را به ديگرى ارجاع دهيم،اتفاقا قضيه بعكس است. يعنى با هرگونه تاملى در حق حاكميت (كه چهكسى بايد حكومت كند؟)، عملا پاىمعيارهاى حاكميت و ضوابط آن، بميانمىآيد و وقتى “اصالت ضابطه” مطرحشود و حق حاكميت، مشروط گردد، اينضابطهمندى و مشروطيت (كه در نظامدينى، ترجمان مشروعيت است)،لاجرم دقيقا نظارت و مراقبت و نقد وكنترل مراكز قدرت را ايجاب مىكند.
پس اگر از “حق حاكميت” وريشههاى آن، آغاز كنيم بىشك بهمقوله “نظارت و كنترل” مىرسيم اماعكس آن لزوما اتفاق نمىافتد; يعنىتنقيح شيوههاى “نظارت و نقدحاكميت”، لزوما مسئله حق حاكميتو “منشاء مشروعيت” را حل نمىكندبلكه اصلا پاسخ به سؤال “چگونه بايدحكومت كرد؟،”بدون پاسخ به سؤال”حق حاكميت از كجاست؟!”، ممكننيست. بنابر اين بدون انكار اهميتهيچيك از اين دو پرسش، بايد دقيقامسيرى عكس استدلال ايشان را پيمودتا به حل منطقى هر دو پرسش دستيافت.
ب) در منظر ليبراليستى، بحث در”حق حاكميت” از نگاه دينى يا فلسفى،مردود است. پوپر نيز در جامعه بازوقتى نگاه افلاطونى و سپس هگلى بهنظام سازى و جامعه پردازى را مورد نقدقرار مىدهد، ايدئولوژى و رهبرىايدئولوژيك و حكومت عقيدتى رامنشاء جامعه غير دمكراتيك دانستهاست. هر جامعهاى كه راهى غير ازجوامع ليبرال – سرمايهدارى رفته وآرمانگرائى را بر مشى يوتيليتار يانيستىو سودمحورى ترجيح مىدهد، غيرعقلانى بحساب مىآيد و لذا هر كس از” ضابطه” و “پيش شرط” و آرمان واصول خاصى در باب حاكميت ودولت، سخن بگويد و مثلا حاكميتنامشروط، لائيك، و فاقد اصول وآرمانهاى خاص رانخواهد و بدنبال”جامعه منهاى هدف خاص عقيدتى و”مدينه فاضله فاقد فضيلت” يعنىسكولار نباشد، در نظر آقايان بهديكتاتورى و توتاليتريزم مىانجامد ولذاست كه ايشان، حكومتى را كه عملبه تكليف شرعى را وظيفه خودمىداند، توتاليتر مىنامند (72) و بنابرايننظريه حكومت معصوم يا ولى فقيهعادل، در اين تحليل، چندان مغاير بانظريات ماركسيستى و فاشيستى در باب”حاكميت” نيست!!!
گذشته از دلائل متعدد فقهى بر”وجوب نظارت و نقد” حكومتاسلامى ، كه با عناوينى چون نصيحت،نهى از منكر و امر به معروف، مشاوره،نقد، و مراتب شديدتر اعتراض (كه درمورد “حكومت فاسد شده”، تا حدجهاد و شهادت منجر ميگردد، تشريع شده)، در قانون اساسى جمهورىاسلامى هم مشخصا به نهادهايى نظارتى از قبيل، مجلس خبرگان، شوراىنگهبان و سازمان بازرسى كل كشور و …اشاره رفته است كه اساسا كار آنان، نقدو نظارت و مهار “قدرت” در نهادهاى حكومتى است.
از جمله مجلس خبرگان، مسئوليتنظارت قانونى بر عاليترين سطح قدرتيعنى “ولى فقيه” را بر عهده دارد.نويسنده اين مقدار را مىپذيرد ومىپذيرد كه در حكومت فقهى اسلامى،نظارت و نقد و كنترل نسبتبه حكومتو حاكم، اعمال مىشود اما مدعى استكه اين نظارت، از آنجا كه با معيارهاىاسلامى صورت مىگيرد و از همانكانونى، كسب مشروعيت مىكند كهنظام و ولى فقيه، مشروعيتخود را ازآنجا مىگيرند، نمىتواند يك نظارتواقعى و مفيد باشد. لذا ناظر و نظارت،نبايستى مشروعيتخود را از اسلام،اخذ كند بلكه بايد مبتنى بر دستگاهى از”حقوق و تكاليف” غير دينى (سكولار)باشد تا نظارت و نقد، ممكن شود: “اگرقرار باشد تمام نهادهاى يك حكومت،تماما بر مبناى حقوق دينى و تكاليفدينى بنا شوند، حق نظارت در اين ميانضايع خواهد شد و ظاهرا هيچ راهىنيست جز آنكه بگوئيم اين حق، حق ازبالا رسنده نيست، بلكه خود مردم ازپيش خود، واجد اين حق هستند … (73)
“و نتيجه اينكه ما بايد براى بنا كردن يكحكومت موفق (خواه دينى، خواه غيردينى) شاخه مستقلى براى حقوق غيردينى قايل شويم” (74)
و براى آنكه صريحتر منظور خود راروشن كند، مىگويد: در اينجا تذكر يكنكته بسيار مهم ضرورى است، اگر براىمردم، حق نظارت بر حكومت قائلشديم، و اگر اين حق را حقى غير دينىدانستيم، معنايش اين نيست كهحكومت، هم مبتنى بر حقوق مردماست و هم مبتنى بر حق الهى. يعنىمعنايش اين نيست كه حق حكومت ازدو منبع متفاوت سرچشمه مىگيرد.باعتقاد بنده، در تمام اين مباحث، يكاصل كلى حاكم است: هر آنچه در ايندنياست، دنيوى است و حكومت، بدونشك، يك امر سر تا پا دنيوى است. (75) !!
پس حق حاكميت نمىتواند الاهى بودهو توجيه فقهى – دينى داشته باشد، بلكهيك حق غير دينى بايد باشد تادمكراتيك باشد زيرا “از اركاندمكراتيك، اين است كه در آن، حقوقمردم، اصل است و بوجودآورندهحكومت است. (76)
در واقع، ايشان نظارت با معيارهاىدينى را، نظارت نمىداند. در پاسخ بايدگفت:
الف) خبرگان، حق نظارت بر رهبرىرا از رهبرى نمىگيرند تا با اجازهرهبرى، اعمال نظارت كنند بلكهمشروعيت نظارت (با معيارهاى دينى)از همان جائى مىرسد كه مشروعيتخود حاكم دينى مىرسد. مشروعيت هردو، (حكومت و نظارت)، مشروط بهرعايت ضوابط شرعى است و چنيننيست كه اعمال نظارت خبرگان اسلامىبر حاكم، مشروط به اجازه حاكم باشد.در قانون اساسى، صريحا به خبرگاناسلامى نماينده ملت، حق نظارت و حقعزل ولى فقيه (منتهى با معيارهاىاسلامى) داده شده است.
در اسلام، بيش از هر مكتب سياسىو نظام حقوقى ديگرى، براى مهارقدرت و نظارت بر حاكمان، تمهيد شدهاست. بر خلاف نظام ليبرال، كه جزمقدارى تمهيدات صورى، هيچ ضوابطجدى و دقيق ارزشى و فكرى براىهدايت و تعديل قدرت نشده وكمپانىهاى سرمايهدارى عملا بر همهمقدرات مردم، سلطه مطلق دارند. وبرخلاف نظام ماركسيستى كه عملاقدرت را متمركز در طبقه خاصمىپسندد. رويكرد ليبرال، حكومتماركسيستى و ولايت فقيه را بر خلافنظامهاى دمكراسى – ليبرال، نظارتناپذير مىداند و سر نظارت ناپذيرى واستبدادى بودن حكومت كمونيستى وفقهى را در اين مىداند كه: مسئله را از”حق حكومت” شروع كردند و هر كجاكه مسئله از اين مبدا آغاز شود، امرنظارت بر حكومت، كمرنگتر خواهدشد. (77)
داورى ايشان البته مطلق و دربارهكليه نظامهاى عقيدتى (وايدئولوژيك؟!) و از جمله ولايت فقيه است. در اينجاچيزى مورد غفلت است: وقتىمىگوئيم اسلام نسبتبه “حق حاكميت”حساس استيعنى كه اسلام براىحاكميت، شرط گذارده است نه آن كهاسلام، حق حاكميت را به شخص ياصنف و طبقه خاصى، بدون هيچ قيد وشرط و نظارتى تفويض كرده است.حاكميتحاكمان، مشروط به شرائطىاست كه اين شرائط در نظام ولايت فقيه،براساس ضوابط اسلامى تعيين مىشود.حكومت اسلامى، نه حكومتشخصىيا صنفى يا طبقاتى بلكه حكومتمعيارهاى اسلامى و احكام و حقوقاسلامى است. بنابراين – و به اين معنىما از “حقحكومت” شروع كرديم اما بهاينجا نرسيديم كه در مسئله نظارت برحكومت و مهار قدرت، كوتاه بيائيم.
تعبيه نهاد نظارتى – مثل مجلسخبرگان در قانون اساسى، ملهم ازدموكراسىهاى غربى و ليبراليزم نبودهاستبلكه الهام از مفاد مصرح فقهاسلامى از همان 1400 سال قبل استكه حتى حضرت امير (ع) در موردحكومتخود (معصوم) نيز از مردممىخواهند كه حكومت ايشان را -براساس ضوابط دينى – نظارت و امر بهمعروف و نهى از منكر كنند و …
نهادهاى حكومتى مبتنى بر تكليفشرعى و رعايتحقوق اسلامى مردم، ودر عين حال، كاملا قابل نظارت و نقدخواهد بود.
اين عبارت كه در نظام اسلامى،مشروعيت نهادها ناشى از ولايت فقيهاست، تنها بدين معنى است كه تا درراس نظام، عنصر دين شناس و عادل وفقيه مدير و مدبرى نباشد، و تا سكانحاكميت عقلانى در دست نائب معصوم(ع)، كه ماذون از جانب خداست و حقحاكميت دارد، نباشد، هيچ نهادى،مشروعيت و حق حاكميتبر مردم راندارد. و هرگز بدين معنى نيست كه ولىفقيه، حقوق بيحد داشته اما تكليفندارد و نبايد نظارت شود. بلكه اگرمجلس خبرگان، احراز و اعلام كند كهحاكم، فاقد شرائط اسلامى حاكميتاست، او فاقد حق حاكميتخواهد شد.منتهى نه صرفا بدان دليل كه خبرگان، نمايندگان مردماند، بلكه بدان دليل كهحاكم، از شريعت تخلف كرده و احكامخدا و حقوق شرعى مردم را ضايع كردهاست.
بعبارت ديگر، هم حق حاكميت وهم حق مردم براى نظارت و نقدحاكميت، هر دو از جانب خدا و مضبوطبه ضوابط الاهى است.
اما در راه حل آقاى سروش، حقحاكميت اصولا ربطى به اسلام نداشته وهر كس، با هر خصوصياتى كه راىبياورد، واجد حق حاكميت مىشود(بدون هيچ شرط شرعى و ضوابطدينى)، و اين دقيقا يعنى دمكراسىليبرال. اينكه مردم مطلقا حق تشكيلحكومت دينى يا غير دينى را دارند،بدان معنى است كه حكومت دينى و غيردينى، هر دو مشروع است و حقحاكميت، مشروط به هيچ شرط اسلامىنيست. منشاء اين حق، چيست؟!نويسنده، دعوت صريح به سكولاريزمسياسى و حكومت لائيك مىكند كهبراساس حقوق و تكاليف غير دينى،شكل و قوام مىيابد.
زيرا دستكم در مورد حقوق سياسىنمىتوان از ابعاد ايمانى و عرفانى بجاىابعاد فقهى و حقوقى اسلام سخن گفت.كار حقوقى را اگر از “حقوق دينى” سلبكرديد، نوبتبه حقوق غير دينىمىرسد و بس.
ايشان مىگويد: حكومت دينى،ممكن است تخلف ورزد كه اين امورمطلوب شارع نيست (78) مايه تعجباست كه وقتى فقه و واجب و حرام دينىو بايد و نبايدهاى شرعى را از قاموسحقوقى حاكميت كنار بگذاريم، ديگر از”امور مطلوب شارع”، چگونه مىتوانسخن گفت؟ امور مطلوب يا نامطلوبشارع، همان امور مشروع و نامشروعاست كه علم فقه، متكفل استخراج وبحث در حول و حوش آنهاست ولىقرار شد كه حقوق و تكاليف اسلامى،منشاء حاكميت نباشند و عزل و نصبحاكم ربطى به معيارهاى دين نداشتهباشد!!
عدالت، شرط حاكميت اسلامىاست و ضامن بسيار مهمى جهتاجتناب از محرمات و تخلفات و نوعىمزيت مهم فقه سياسى اسلام نسبتبهساير نظامهاى سياسى عالم است، امافقه اسلام به “عدالت درونى” ولى فقيه،اكتفاء نكرده و حق نظارت بيرونى برحاكم را نيز لحاظ كرده كه از سوى مردمو خبرگان آنان، قابل اعمال است. بنابراين راه مهاركردن حاكميت، نه در لائيككردن آن (كه حاكميت را بىضابطه مىكند) بلكه در نظارت دقيق برحاكميتبا معيارهاى دينى و عقلىاست.
حتى اگر از مسئله “حق حاكميت”بگذريم (كه بر سر اسلامى يا لائيكبودن آن با سروش اختلاف داريم) و بهمسئله “شيوه حكومت” هم بچسبيم، ماحقوق خاصى را كه جهت نظارت برحاكم، براى مردم قائليم، نيز دينى وفقهى مىدانيم و نه غير دينى و لائيك.
ايشان مىگويد: مردم با اين حقوق -غيردينى – كه پيدا مىكنند به اين پرسش كه “چه كسى بايد حكومت كند؟! جوابخواهند داد و جوابش اين است كه:كسى بايد حكومت كند كه مردم او رابرگزينند. (79)
بعبارت ديگر، انتخابات بدون هيچمعيار دينى در باب “حق حاكميت”،تعيين كننده است واين چنانچه گفتيم،جز دعوت به حكومتسكولار، چيزىنيست. زيرا وى مكانيزم جايگزينىحكومت لائيك (مبتنى بر حقوق وتكاليف غيردينى) بر حكومت دينى راچنين توصيه و تصوير كرد كه: اگر معيارمشروعيتحكومت، صرفا دينى باشد،پارادوكس مىشود و نظارت بر حكومتمحال مىشود!! پس در اين تلقى بايدرخنهاى باز شود و مشروعيت غيردينىبدرون بيايد. “اما و هزار اما وقتى اينيك حق وارد شد، كار به آن يكىمنحصر نمىماند و اين رخنه، فراخترمىشود و… وقتى پاى حقوق غيردينىباز شد، ديگر حد يقفى نمىشناسد.” (80)
زيرا “اگر شما – بدون ملاك دينى وشرعى – حق نظارت بر حكومت راداريد، براحتى مىتوان اثبات كرد كه حقحكومت كردن داريد. معنا ندارد بهكسى بگويند شما حق عزل كردن داريداما حق نداريد نصب كنيد… لذا اگر آنسهم مختصر مردم (كه به عقيده وى،غيردينى است) در كار حكومت راتصديق كرديد، بايد بدانيد كه كار به اينمختصر ختم نمىشود. آن حق بمحضآنكه پايش باز شد، تمام فضا را اشغالخواهد كرد. ما فقط در اينجا وضع وورود آن را نشان داديم.” (81)
اما سؤال آنست كه آيا بدونمعيارهاى اسلامى مىتوان عزل يا نصبكرد؟ “حقوق مردم” در حكومتاسلامى بجدمحترم و لازم الاجراء استاما اين حقوق و حريم آن رابايد اسلامتعريف كند يا خير؟!”. ولى فقيه راميتوان مورد نظارت، نصيحت و نقد،قرارداد و در صورت احراز فقدانشرائط، عزل كرد بىآنكه هيچ نيازى بهحقوق غيردينى و لائيك باشد.
همين خطاى بزرگ عمدى سروشاست كه باعث مىشود بگويد: بمحضپذيرش حقوق غيردينى مردم، تمامحكومت، بشرى و غيردينى و مبتنى برحقوق (غيردينى) مردم خواهد شدوالبته اين امر هيچ منافاتى با ديندار بودنآدميان ندارد. (82)
يعنى مىتوان ديندار بود اما حقوقسياسى لائيك را جايگزين شرع واحكام دينى كرد!! و اين به حقوق بشرنزديكتر است زيرا: “پاى حقوق مردمكه بميان آيد، نهايتا حكومتبجاى آنكهچهره يك تكليف را بخود بگيرد، چهرهيك حق را بخود خواهد گرفت” (83)
ديديم كه ايشان، از امتناع نظارتدينى بر حكومت دينى، به ضرورتنظارت غيردينى رسيد و از آنجا،ضرورت دينى نبودن اصل حاكميت وحق حاكميت را نتيجه گرفت و ثابت كردكه حكومت دينى بايد در مسائلحقوقى، لائيك باشد و در ادامه مقالهخواهد گفت كه تنها تفاوت حكومتدينى و لائيك، در اين است كه يكىدنياى مردم متدين را و ديگرى دنياىمردم بىدين را تامين مىكنند. همين وبس!
وى معتقد است كه از “حقوق بشر”(به معنى مصطلح و جديد جهانىل ليبرال) هم مىتوانست اين استدلال راشروع كند و همين مسئله را اثبات كند،منتهى راه ميانبر را آمده است، بىآن كهميان حقوق بشر غربى با ديندارى،منافاتى ببيند و لذا بجاى حقوق دينى وفقه، حقوق بشر غربى را مطرح كرد،چون اولا ) دين با انسانيت منافاتى نداردو ثانيا) آقاى مطهرى هم حقوق فطرى وطبيعى را با دين، قابل جمع دانستهاست. اين استدلال نويسنده است. (84)
بايد گفت اولا) ايشان هم استدلالخود را دقيقا از ضرورت “حقوق بشر”ليبرال شروع كردند، منتهى از نقطهعزيمت “حق نظارت”، دامنه بحث را به”حق حاكميت”، بطور كامل، تسرى وتعميم داده و گفت كه: تمام حكومت،بشرى و غيردينى مىشود!!
ثانيا) اگر ديندارى را بهيچوجه باانسانيت، منافى نمىبيند، چرا “حقوقدينى” را كنار مىگذارد و پاى حقوقغيردينى (حقوق بشر لائيك) را پيشمىكشد؟!
ثالثا) مراد استاد مطهرى از حقوقفطرى لزوما، “حقوق طبيعى” مصطلحدر قرن 18 و 19 اروپا نيست كه مصاديقآن حقوق، بىهيچ ارتباطى با وحىالاهى و شريعت اسلامى، تماما واضحداشته شود بلكه مراد ايشان از تاكيد برفطرى بودن حقوق اسلامى،غيرپوزيتويستى بودن اين حقوق است واينكه حقوق اسلامى، ريشه در حاقعالم و آدم داشته و بيگانگى با فطرت وطبيعت ندارد زيرا از جانب خالق عالمو آدم و طبيعت و فطرت، وضع شده ويك قرارداد بىريشه و جعل صرفنيست. استاد با اين تعبير نمىخواهدبگويد كه تفاوتى ميان حقوق اسلامى باحقوق بشر غربى (چه “حقوق طبيعى” راسيوناليستى قرون قبل و چه حقوقبشر ليبرالى جديد) نيستيا مىتوان فقهاسلام را بنفع اين حقوق بشر كنار گذارد.
همچنين دكتر سروش به صراحتدر استدلال خود، قيد “عدالت” را كانلم يكن فرض مىكند و معتقد است كهقدرت در دست هر كس كه باشد خطرآفرين است.”خواه آن فرد، عادل باشدخواه عادل نباشد”. (85) البته در فقهاسلامى، نظارت بيرونى بر حاكم، در هرصورت، لازم دانسته شده است اما اين،نه بدان علت است كه “تمركز قدرت”،ذاتا خطر آفرين است و قيد “عدالت” با”فسق” و تقوى با بىتقوايى، مساوىاست !! بل بدان علت كه قيد عدالت،اولا قابل زوال است و ثانيا مشكلخطاپذيرى و سهو را منتفى نمىكند.
7) استدلال ديگر سروش عليهحكومت اسلامى، تفكيك دين ازدنياست زيرا “حكومت، امرى سرتا پادنيوى است” (86) و ” دين براى آباد كردندنياى مردم نيامده است” (88)
يعنى پيامبر اكرم (ص) كه منبع تعاليمدينى ماست و عمرى را بر سر حكومتو سياست دينى گذارده و تشكيلحكومت مىدهند، كارى سرتاپا دنيوىكردهاند.
يعنى از سليمان و داوود تاعلىبنابيطالب و حسنبنعلى(عليهمالسلام)، دنيوى عمل كردهاند ووعده ظهور و كومتحضرتحجة(ع)، يك بشارت صد در صددنيوى است. يعنى قرآن و روايات، خطاكرده و از حريم دين در موارد متعددخارج شدهاند و به حريم دنيا!! واردشدهاند. اما براستى آيا اجراء احكامخدا، كارى دينى استيا دنيوى؟! آيااجراء عدالت قضائى و اقتصادى، عملىدينى و مطلوب شارع استيا علمىدنيوى؟ آيا مخالفتبا ظالم و فساداجتماعى، مبارزه با قمار و فحشاء و زنا وسرقت، غصب و رشوه و اختلاس و گناهو تلاش در جهت نشر و احياء اخلاق واحكام دين، امورى دينى استيادنيوى؟!
آيا زكات و امر بمعروف و نهى ازمنكر و جهاد و شهادت و مبارزه بامفاسد اجتماعى و مظالم اقتصادى وحقوقى، امرى دينى استيا دنيوى ؟!اصلا تعريف “دين” چيست؟! چه امرىرا دينى و چه امورى را دنيوى مىدانند وچرا؟!
نويسنده، امر “حكومت” را غيردينى مىخواند، حتى اگر در متون دينىبدانها پرداخته شده باشد. حال آن كه امردينى، شامل همه امورى است كه دين،متعرض آنها شده و نسبتبه آنها وضعگرفته و يا حكم دارد.
“دنياو دنيوى” نيز تعريف روشنىدارد. اسلام به امور طبيعى و معيشت،دنيا و دنيوى (به معنى مذموم) اطلاقنمىكند. دنياى مذموم، همانا حب وتعلق افراطى و شيطانى به دنياست. خودمحورى و استكبار و الحاد است. پشتكردن به خدا و احكام خداست. تعريفكليسائى از دين و دنيا و آخرت، ياتعريف سكولاريستى از آنها، ربطى بهتعريف قرآنى و مقياس اسلامى ندارد. ودين، مربوط به آخرت فقط نيست.مربوط به دنيا و آخرت و تنظيم رابطهاين دو نشئه حياتى بشر است.
انسان در پروسه حيات ابدى (دنيا وآخرت)، مسيرى را به سوى كمال ياانحطاط، طى مىكند و اسلام، آمدهاست تا بياموزد كه در دنيا چگونه زندگىكنيم تا به كمالات دستيابيم و درآخرت است كه دستاوردهاى دنيوى مابروز مىكند و آشكار مىشود. دنيا،مزرعه آخرت است و آخرت ما دقيقا درنحوه معيشت دنيوى ماست كه ساخته وپرداخته مىشود و ….
آقاى سروش، فقه را “علمى سراپادنيوى” و حكومت را نيز “امرى سراپادنيوى” مىداند، و مع ذالك مىگويد تنبه حكومت مبتنى بر فقه نمىدهد و ازحكومت مبتنى بر “ايمان” سخنمىگويد!! اما از طرفى هم حكومت(سراپا دنيوى!) ربطى به ايمان (سراپادينى و غير دنيوى!) نمىتواند داشتهباشد. پس حكومت نه به فقه و نه بهايمان، مربوط نيست، زيرا ” حكومتفقهى”، حكومتى دينى نيست، حكومتايمانى هم ممكن نيست زيرا اولا برايمانها نمىتواند حكومت كرد وحكومت دينى نبايد به مردم ايمانبدهد. و ثانيا حكومت صددرصددنيوى چه ربطى به ايمان صددرصددينى دارد؟! بنابر اين حكومت دينى،(چه فقهى و چه ايمانى) محال مىشود وخلاصه پس از تفصيلها و تناقضگويىها و با دست، پس زدن و با پا، پيشكشيدنها و تعارفات و دو پهلوگوئىها،عاقبتبه صراحت مىفرمايند:” اصلاحكومت دينى به معناى واقعى كلمهنداريم.” (89)
و “مفهوم حكومت دينى، در نفسخود، متضمن تناقض است. دين، يكامر قلبى است و بر قلوب نمىتوانحكومت كرد و لذا حكومت دينىنمىتوان داشت.” (90)
ايشان بدون آنكه از دنيا، آخرت،دين، فقه و عرفان، حتى يكبار، تعريف مورد نظر خود را به دقت توضيح دهد وآن را به ادله عقلى يا نقلى، مستند كند،دهها صفحه در اين باب قلمفرسائىكرده و قاعدههائى (گاه متناقض) اختراعمىكند، و نسبتبه احكامى كه صادرمىكند، نيز احساس مسئوليت نمىكند وپاى آن نمىايستد.
ايشان مىپرسند: ما دين را براى چهمىخواهيم ؟!پاسخ اين است كه:ممكن است چيزهاى درستيانادرست از دين بخواهيم يا اصولا هيچنخواهيم، جز صورتى دينى براىپوشش سيرت غير دينى .
اما يقينا در پاسخ اين پرسش كه “چهانتظارى بايد از دين داشت”؟!، براىكسى كه به حقانيت اين دين ايمان آوردهو آن را مستند به خداى متعال مىداند،منطقىترين راه آن است كه از خود دينبپرسد كه چه انتظارى از تو مىتوانداشت؟! اگر دين در باب دنيا و آخرت،ظاهر و باطن، شريعت و طريقت،سياست و عبادت، معاش و معاد،اظهارنظرهايى كرده يا احكامى صادرفرموده بىشك بايد پذيرفت و ملتزمبود و اگر هم بنا، بر “اصلى – فرعى”كردن است، ملاك “اصلى يا فرعى” وتشخيص “مهم يا اهم” بودن در ميانتعاليم و احكام دين را نيز بايد از خوددين جست. داورى عقل، در ذيل تعاليمدين، حجت است. منتهى “قبض و بسط”كه اساسا به حجيت متن، قائل نيست وزمام “معنى كردن” را به ما (نه به متن)تفويض مىكند، طبيعى است كه چيزىبنام مفاد قطعى دين را به رسميتنمىشناسد، و باب تفسير به راى رامىگشايد و بجاى انتظارات دين از ما،انتظارات ما از دين را اصيل مىكند.اهواء بشر، اصل و متبوع مىشود و مفاددين، فرع و تابع.
آقاى سروش، مدعى است كهاسلام، كارى به كار دنياى بشر (و فروعآن از قبيل حقوق و سياست و اقتصاد وحكومت و …) ندارد. او البته هيچگاه از”آخرت” هم تعريف خود را ارائه ندادهاست. وى انتظارى را كه مسلمانانتاكنون از اسلام داشتهاند و آن را ناظر بهمصالح بشر در دنيا و آخرت و سعادتمادى و معنوى دانسته و لذا “دين” را ازدولت و حكومت، منفك نمىدانستهاند،انتظارى خطا اما عاشقانه مىداند كهدينداران، عاشق ديناند، و لذا مبالغهكرده و اسلام را جامع مىدانند ولى اينانتظار عاقلانه نيست. (91)
آيا ايشان نمىدانند كه اين توقع مردماز دين، كه باعث اطاعت آنان از دينمىشود، محصول تصريحات خود دينو مفاد قرآن و سنت است. وقتى هزارانآيه در قرآن، نوع رابطه دنيا و آخرت راتبيين مىكند، وقتى هزاران روايتبهتواتر، راجع به تنظيم اخروى امور دنيا وتصرفات مشروع در دنيا و نحوه معيشتو حقوق و تكاليف انسانها مىگويد و باتعاليم خود، ضمن ارجاع به عقل و علم،وعده زندگى سالم و انسانى و عادلانه وحتى مرفه در دنيا و سعادت جاويد درآخرت را مىدهد، طبيعى است كهمسلمين ( كسانى كه به حقانيت و صدقدعاوى اسلام، ايمان آوردهاند ) چنينانتظارى هم از دين مىيابند.
تنها در صورتى كه متن قرآن وحديثبراى كسى حجت نباشد،مىتوان چنين انتظارى را از اسلام انكارو نفى كرد. بايد در ” سنديت” قرآن وحديث و يا در “دلالت” آنها، مسئلهداشت تا بر خلاف نصوص صريحاسلامى، گفت كه اسلام كارى به كار دنياو سياست و حكومت و معاش و حقوقمادى مردم ندارد. اگر سنديت و دلالتآنها مورد ترديد يا انكار نباشد، پس دراصل “حجيت” و “حقانيت” آنها بايدترديد باشد. عيبى هم ندارد. اما اينديگر در حريم مسلمانى جاى نخواهدداشت زيرا مسلمان، اساسا كسى استكه قرآن و حديث را حق و حجتمىداند.
ريز يا درشتبودن امور، خرد يا كلان بودن آنها و اينكه كدام در شان دينهست و كدام نه؟! و حداقل يا حداكثر بودن انتظار ما از دين، همه و همه، مسير تعيين تكليف براى “دين خدا” است.جاى آمر و مامور را عوض كردن است(در فقه) و جاى عاشق و معشوق راعوض كردن است (در ايمان). سروشمصر است كه نگرش حقوقى به حكومت دينى نمىتوان داشت، ولىتوصيه مىكند چه فقه را لازم الاجراء بدانيم و چه ندانيم در هر دو صورت،انتظارات ما از حكومت دينى (بلكه ازدين) بايد حداقل باشد. (92)
اولا اين حداقل، چيست؟! ايشاندامنه دين را محدود مىكند، نه فقطحكومت دينى را. زيرا بوضوح اگر كسىبه مفاد دين معترف باشد، در باب مفهومحكومت اسلامى، مشكلى از اين نوعنخواهد داشت.
ثانيا اين حداقل، از كجا و با چهمتدى احراز مىشود؟!
ثالثا چرا بايد حداقلى بود؟! و آياپساز سلب حجيت از متن دينى، باز هم مىتوان از هيچ متد و روش مضبوطى درباب تشخيص مفاد دين، يا حداقل وحداكثر آن سخن گفت؟
تنها استدلال سروش اين است كه :در تمام حكومتهاى فقى كه پيشنهادكردهاند (از مرحوم نائينى تا مرحوم امامخمينى ) حكومت، مبتنى بر احكامفقهى و تكليف دينداران است. اما فقه،يك علم سرتاپا دنيوى و در خوردنياست و از آن انتظاراتى بيش از حلمسائل دنيوى نبايد داشت، فقه دينى،همين است و هيچ شان ديگرى ندارد. (93)
اما دنيوى بودن “فقه” يعنى چه؟! آيايعنى ناظر به امور دنياست ؟!مگر نبايدباشد؟! حكم خدا، براى تنظيم رفتارانسانها در همين دنياست، كه به آثارآخرتى اعمال، علاوه بر آثار دنيوى آنالتفات دارد. اما مراد سروش، اين نيستزيرا دنيوى بودن را بمثابه نوعى ضعفبراى فقه ذكر مىكند. مراد او از دنيوىبودن، “دينىنبودن” است. زيرا مىگويد:”اسلام فقهى، اسلام واقعى نيست.” (94)
مع ذالك مشكل همچنان باقى است:اگر مراد، عدم كفايت فقه باشد، فقهاسلام، گر چه همه اسلام نيست، اماركن لازم الاجراء اسلام است و ولايتفقيه، بيش از اين، اقتضائى ندارد.
اما اگر مراد، نفى لزوم اجراى احكاماسلام توسط جامعه و حكومت اسلامىاست، نه هيچ مسلمانى مىتواند چنينحكمى دهد، و نه هيچ يك از مثالهاى اوهم چنين چيزى را اثبات مىكند زيراهمه، حداكثر در مقام بيان آن است كهمسلمان بودن، در فقه، اعم از ايمانخالصانه حقيقى است و صرف عملظاهرى به احكام، به معنى ايمان حقيقىنيست. و اين سخن درستى است اما ازكجاى آن نتيجه مىگيرند كه: “حكومتو جامعه اسلامى نبايد به احكام دينعمل كنند”؟!
مثالهاى وى، همه چنين است: براىاسلام آوردن، اظهار شهادتين، لازماست اما كافى نيست. ما هم مىپذيريمزيرا مسلمان شدن، به معنى “التزام بهاحكام اسلامى” و “ايمان به عقائداسلامى” و “تخلق به اخلاق اسلامى”است و البته درجاتى دارد. كمترين درجهمسلمان شدن، همان اظهار شهادتيناست. زيرا بالاخره مسلمان شدن را ازجائى بايد شروع كرد. فقه، خط شروع رانشان مىدهد و سپس احكام بسيارديگرى به ترتيب مطرح مىگردد كه بايدعملى گردند. شرط قصد قربت، خود، يك شرط فقهى است. نماز، خمس وزكات و ساير احكام فقهى اعم ازعبادات و معاملات، شرط مسلمانىاست اما برخى بدون قصد قربت، اساساتحقق نمىيابند (عبادات به معنىالاخص) و برخى بدون قصد قربت، دستكم آثار دنيوى خود را دارند، ولى باقصد قربت، بعلاوه، منشاء “كمالنفسانى” هم مىشوند (عبادت بمعنىالاعم).
استدلال ديگر سروش، امكانحيلههاى شرعى در فقه است.
اما اولا) امكان حيلههاى شرعى درفقه هم ادعاى وى ( دال بر عدمضرورت اجراى احكام اسلام توسطجامعه و حكومت اسلامى)، را مطلقاثابت نمىكند.
ثانيا) امكان “حيله شرعى” مثلامكان هر حيله قانونى ديگرى در همهدنيا و از جمله در قوانين غير دينى وحقوق لائيك، به معنى سوء استفاده ازقانون و يا ظاهر سازى در انجام وظيفهاست و اين مشكل “قانون” نيستبلكهمشكل مجريان قانون است كه درحكومت كفر، با قوانين لائيك و درحكومت اسلامى، با قوانين اسلامى،ممكن است صورت گيرد و در هرصورت، مدعاى وى را ثابت نمىكند.
پس اينكه فقه، دنيوى است و به دردآخرت نمىخورد، اساسا تعبيرى غيراسلامى از فقه اسلامى است. فقه، تنظيممناسبات انسانى در دنيا، باتوجه به آثاراعمال مردم در دنيا و آخرت است.چگونه است كه وى از سويى تصريحمىكند كه “حكومت، امرى سرتاپادنيوى است” و از طرفى معتقد است كه”فقه، سر تا پا دنيوى است”. در عينحال در جائى قبول مىكند كه “فقه، جزءدين است”، پس “حكومت فقهى”، بايدممكن باشد معذالك چرا حكومتدينى، متناقض و ناممكن است؟:بعبارت ديگر، اگر فقه، سرتا پا دنيوىاست، پس چگونه جزء دين است؟!
اگر دينى بودن، شامل فقهى بودنهست، پس حكومت دينى، بايد در عينحال، فقهى هم باشد،اما ايشان حكومتدينى را فقهى (يعنى ملزم به اجراء فقهاسلامى) نمىداند بلكه از ايمان آزاد وبدون فقه سخن مىگويد يعنى از قبح”فقه بدون ايمان”، كفايت “ايمان بدونفقه ” را نتيجه مىگيرد.
پس حكومت دينى سروشچيست؟! و اساسا به چه معنى، دينىاست؟! قبلا بايد پرسيد دين درتعريف ايشان، آيا همان اسلامى استكه قرآن و پيامبر و اهل بيتبما معرفىكردهاند؟! آيا اسلام آقاى سروش، هميناعتقادات اسلامى (توحيد، نبوت، معاد،امامت، عصمت، معجزات و …) واحكام اسلامى (واجب و حرام فقهى)است؟!
بنظر او، فقه، نه بكار آخرت مىآيد(چون سرتاپا دنيوى است!!) و نه بكاردنياى مردم (چون مديريت و حكومتبه علم و تجربه مربوط است وكار علومانسانى جديد غرب است و حقوق غيردينى مىتواند جايگزين حقوق دينىباشد). اما گذشته از فقه، حكومت دينىسروش، چه حكومتى مىتواند بود؟
مىگويد: در حكومت دينى كه آن رامقابل حكومت فقهى قرار مىدهيم،ايمان مردم اصولا به خودشان وانهادهشده ستبنابراين حكومت دينى بهآخرت مردم كارى ندارد. (95)
از طرفى احكام شرع را، دنيوى و بىربط با آخرت خوانده و اداره دنيا را باعلم انسانى غربى و حقوق غير دينى،شدنى (بلكه شدنىتر) مىداند و ازطرفى، نسبتبه ايمان و آخرت مردمهم ملتزم نيست. وى مىگويد: نتيجهمهم آن است كه حكومت دينى، خواه بهمعنى غير فقهى و خواه به معنى فقهىآن، كارى به آخرت مردم ندارد وحداكثر، امور دنياى مردم را رتق و فتقمىكند. (96)
عاقبت، نظريه دكتر سروش در بابرابطه دين و دنيا و وظايف حكومتدينى معلوم نمىشود و اين تناقضگوئىها ادامه مىيابد. وقتى بحث فقهاسلام مطرح است، در مدح “ايمان وآخرت” و در مذمت “فقه و دنيا” و درباب دنيوى بودن فقه و غير دينى بودنحكومت فقهى، مىسرايد و وقتى بحث”ايمان و آخرت اسلام”، مطرح مىشود،مىخواهد كه حكومت دينى، كارى بهكار آخرت مردم و ايمان آنها نداشته وتنها، دنياى مردم را آباد كند يعنى دنيوىباشد. حال آن كه اتهام فقه، مگر هميندنيوى بودن آن نبود؟!.
و نهايتا حكومت دينى ايشان،چنانچه خود، معترف است، هيچ تفاوتىبا حكومت لائيك ندارد و همه ايننظريهپردازىهاى پر تناقض، در جهتسكولاريزه كردن حكومتبكار افتادهاست. دينى بودن چنين حكومتى، فقطتعارف است و بس. زيرا هيچ وظيفهدينى يا ماهيت دينى ندارد و عملا نظاملائيكى است كه بر مردم متدين،حكومت مىكند. بر خلاف جوامع غيردينى كه در آنها همين حكومت لائيك،بر مردم غير متدين حكومت مىكند!!
اولا) با اين حساب، مردم براى آبادكردن دنياى خود، چه نيازى به اينحكومت دينى دارند؟! عين سؤالى كهسروش عليه ضرورت “ولايت فقيه” درانداخت، عليه “حكومت دينى غيرفقهى”!! هم در انداختنى است. اساساچه نيازى به حكومت دينى است؟!
مىگويد: در واقع، طرحى كه بنده ازحكومت دينى دادهام، طرحى است كهبسيارى از حكومتها آن را دنبال مىكنند، خصوصا در جوامع پيشرفتهتر يا توسعهيافتهتر (غربى و لائيك) ماجرا از همينقرار است. حقيقت اين است كه نبايدانتظار داشتحكومت دينى باحكومتهاى ديگر فرق بارزى داشتهباشد. چه اشكالى دارد كه جوامع ديگر(غير دينى) در امر حكومتبهشيوههاى صحيحى رسيده باشند كهتحليل ما از حكومت دينى رسيدهاست؟! چرا فكر مىكنيم كه محصولرايزنى عقلاى جوامع ديگر لزوما ضد انديشه دينى است؟! در واقع تفاوتاصلى حكومت دينى و غير دينى، درجامعه دينى و غير دينى است. (97) وسپس: ما به معناى واقعى، حكومت دينى نداريم. حكومت دينى واقعى،حكومتبر قلوب است اما بر قلوب كه نمىتوان حكومت كرد. اصلا مفهومحكومت دينى در نفس خود، متضمنتناقض است (98) و حكومت، اعم از فقهى و غير فقهى، حكومتبر اجساماست. (99)
ثانيا) حكومت غير فقهى كه موظفبه آباد كردن دنياى مردم است، اينوظيفه را از راههاى مشروع انجامخواهد داد يا نامشروع؟! هر پاسخى كهبه اين پرسش بدهيد، پاى فقه به ميانمىآيد.
بار ديگر تكرار مىكنيم كه با معيارايشان حكومت دينى و غير دينى،علىالسويهاند چون هر دو تنها بايددنياى مردم را تامين كنند. حكومت دينىكه نه موظف به اجراى احكام دين و نهموظف به ايمان مردم است، دقيقا يكحكومت غير دينى است و سكولاريزميا تفكيك دين از حكومت، معنائى جزاين ندارد.
تعريف واقعى نويسنده از حكومتاسلامى هم جز اين نيست، حكومتلائيكى كه دنياى مردم را تامين كند ومانع ايمان شخصى و مناسك عبادىكسانى كه مىخواهند متدين (به هردينى) باشند، نباشد، همين.
8) آخرين استدلال آقاى دكترسروش بر نفى حكومت اسلامى وولايت فقيه اين است كه: حكومت،تركيبى از “ارزشها” و ” روشها”ست وچون نه ارزشها، ذاتا دينىاند و نه روشهادينىاند پس حكومت دينى، بىمعنىاست: پرسش از روشها، واضحاپرسشهاى غير دينىاند (100) و جنبهروشى حكومت كاملا غير دينى است (101) و نيز: ارزشها ذاتا غير دينىاند (102)
اينطور نيست كه اگر دين، متضمن”روشها” و “ارزشها” نبود، ديگر ديننيست. بدون اين مقولات هم دين، دينباقى مىماند، جامعه هم دينى مىشود وحكومت هم به تبع آن، دينى خواهدشد. (103)
پس علاوه بر حكومت دينى آقاىسروش، ما به تدريجبا “دين در منظرآقاى سروش” هم آشنا مىشويم. نهبراى روش زندگى و نه براى ارزشهاىزندگى، هيچيك لزوما محتاج ديننيستيم!!
ايشان به دو پرسش در باب حكومتاشاره مىكند كه البته پرسشهايى بسيارمهمند:
1- حكومتبايد چه ارزشها ومقاصدى راتحقق بخشد؟
2- با چه روشى آن ارزشها را تحققبخشد؟!
پاسخهاى معهود دينى ما كه مستندبه متون دينى و مستقلات عقلى است،ارزشها و روشها را گامهائى واقعىبسوى كمالات واقعى (وكمال مطلق)تلقى مىكنند. اما در “دين عصرى”،مىتوانيم ارزشها و روشها را از اسلامنگيريم و در عين حال، همچنان مسلمانباشيم! يعنى جامعه و حكومت، بدوناعمال روشها و ارزشهاى خاص اسلامىهم، اسلامى است. بعبارت ديگر، دين واسلام، بگونهاى تعريف مىشود كه نهروش و نه ارزش، از آن برنيايد!!
و اما براستى رابطه ارزش و روش، بايكديگر و با دين چيست؟!
در تفكر اسلامى، همه ارزشها، درسايه يك ارزش مطلق،: ارزشمىشوند. آن ارزش مطلق، همان “تقرببه خداست” كه تنها تكامل واقعى وحقيقى در عالم انسانى است. هدفبالاصالة و آنچه بالذات، “ارزش” است،طبق تعليم پيامبران، همين است. روشتحقق اين ارزشها و نيل به آن، همانا”عبوديت” است. ساير ارزشها،بالعرض، ارزشاند زيرا از فروع يامقدمات همين ارزش اصيلاند. و لذادرجات دارند و نسبى اما واقعىاند.نسبىاند زيرا همه، نسبتبه آن ارزشاصلى و اصيل (كمال و سعادت ل تقرب خداوند) سنجيده مىشود. وواقعىاند، زيرا واقعا چنين تاثيرى داشتهو مقدمه وصول به آن هدف اصلى ومقدس مىباشند.
روشهاى مشروع هم، روشهاىوصول به ارزشها و تحقق اهداف ارزشى(مستقيم يا معالواسطه)، همگى، فروعيا مقدمات ” عبوديت”اند. هر عنوانى كهبه دورى از خدا (حق مطلق) بيانجامد وموجب سخط او شود، خود، ضد ارزشاست و هر آنچه موجب اين كمال (قرببه حق) شود – كه سعادت حقيقى و مانا وجامع، در آن است – به همان ميزان كهموجب اين كمال باشد، ارزشى وارزشمند است.
بنابر اين كليه روشها يا رفتارى كه باعبوديت، منافات دارد، عملا روشىبراى وصول به ارزشها نخواهد بود ونامشروع است. پس ارزشها، همه، درسايه ارزش اصلى (كمال)، ارزششدهاند و روشها همه، بلطف روشاصلى (عبوديت)، مورد تصويب قرارمىگيرند.
ارزشهاى اسلامى، را در متن اصولعقايد و اخلاقيات اسلام، و روشهاىاسلامى (جهت نيل به اين ارزشها) را درفقه اسلامى، مىتوان سراغ گرفت.
ارزشهايى از قبيل عدالت، علم،نظم، برادرى و محبت، حق شناسى،ايثار و … همگى بدانجهت ارزشىاند كهراه كمال انسانها را تسطيح و تعريضمىكنند وظلم و جهل و فقر و فلاكت وفساد و فحشا و رشوه و ساير محرمات وگناهان، ضد ارزشاند زيرا راه كمال وعبوديت را سد مىكنند. احكام فقهى،روشهاى وصول به كمالات را نشانمىدهد و كانالهاى عبوديت و استكمالرا بيان مىكند. جهاد و زكات و نماز و امربه معروف و نهى از منكر و … روشهايىبراى تحقق ارزشها و لذا ارزشىاند. قمارو زنا و ميخوارگى و سرقت و غصب واستثمار و دروغ و ….، مانع كمال آدمى(فرد و اجتماع) و مانع تحقق ارزشهايندو لذا ضد ارزش و حرامند.
بنابراين ارزش و ضد ارزش بمعنىعام كلمه، در سه سطح، قابل بررسىاند:الف) عقائد – ب) اخلاق – ج) رفتار.
الف) عقائد: نيل به كمال، منوط بهكسب آگاهىهائى خاص از عالم و آدماست كه عقائد حقه مىناميم. پس نقطهشروع ارزشها، جهانبينى اسلامى است.يعنى بدون معرفت و ايمان به توحيد،معاد و نبوت و بدون تن دادن به لوازماين عقائد، نمىتوان به كمال اصيل(ارزش مطلق مادر جامع ارزشها)دستيافت.
بنابراين عقايد توحيدى، با عقايدشرك آميز والحادى، منشاء آثارمتباينىاند.
در عقائد حقه، ايمان به معارفتوحيدى و اقرار به خداشناسىوانسانشناسى وحيانى، شرط لازمتكامل انسانى است. يعنى بدون چنينايمانى، نمىتوان از تكامل انسانى،سخن گفت.
ب) اخلاقيات: تقرب به خداوند، تقربمكانى نيست. مفهوم آن، وصول بهشاخصهائى واقعى در شخصيت آدمىاست. ” صفات رحمانى” كه هر يك،شاخهاى از كمال انسانى است، درراستاى عقائد حقه در نفس آدمى، ريشهمىدوانند و با “اعمال صالح” (فقه)،بارور مىشوند. لذا كليه فضائل اخلاقى،كه در سايه تعاليم و معارف صحيح و نيزعمل صالح و تمرين و تقوى، پديدمىآيند، ارزشهاى اخلاقىاند(سخاوت، شجاعت، ايثار، زهد، توكل و…) و بنابراين رذائل اخلاقى، همگىضد ارزشاند. “ارزش” بمعنى اخص ومصطلح، همين ارزش اخلاقى است.
ج) رفتار و اعمال: “عمل”، چه نقشى درتكامل “انسانى”، ايفاء مىكند؟! تجلىعقائد و اخلاق و ادامه آنهاست. “عملبد”، تجلى عقايد غلط و اخلاقيات فاسداست كه در عين حال، آنها را تقويتمىكند. “عمل خوب”، جلوه عقايد حقهو اخلاق فاضله است كه آنها را درشخصيت آدمى، بارور و ريشهدار نيزمىكند.
مجموع اين عقائد و اخلاق واعمالاند كه ارزش يا ضدارزش رامىسازند يعنى باعث كمال يا انحطاطانسان گشته و او را بهشتى يا جهنمىمىگردانند.
فقه، بيان “اعمال صالح” است كه راهتكامل انسانى را نشان مىدهند.محرمات، راه تكامل را سد مىكنند.
بدين ترتيب روشها به ارزشى وضدارزشى، صالح و فاسد، مشروع ونامشروع، يا درست و نادرست تقسيممىشوند.
مباحات فقهى، نيز اگر به نحوى درجهت تقويت و تحقق ارزشهاى اخلاقىيا روشهاى مشروع فقهى بيانجامد،واجب يا مستحب مىشوند و در غير اينصورت، حرام يا مكروه.
تفسير ارزشها و روشها در منظرفلسفه اخلاق و حقوق اسلامى چنيناست و اما سهم “وحى” و “عقل” را دررابطه با سه سطح “ارزشها” بررسىكنيم:
الف ) در باب “معارف ارزشى”: اصولبرخى از اين معارف، با قواى عقلى وخداداد انسان و بدون كمك وحى، قابلشناخت است و اساسا شروع ديندارى،شروعى صددرصد عقلانى است. ادامهآن نيز عقلانى است و اين است كه بااصول عقائد دينى، از طريق استدلالعقلى و ادراك شهودى شخصى، مواجهمىشويم. پس از ورود به حريم تفكر دينى، البته معارف بسيارى است كهمنحصرا و گاه ترجيحا بدون كمك وحى نمىتوان به آن دستيافت. پس “عقايدحقه” (مطابق با واقع) از قبيل توحيد و معاد و نبوت و عدل و ..، مبتنى بر سهنوع درك (وحيانى – عقلانى – شهودى)است.
“عقل” و “نقل”، هر دو ضرورىاست و فقدان هر يك، راه كمال راخواهد بست و لذا دين، شامل عقليات ونقليات، هر دو است و برخى حقائق رابدون كمك “وحى” مطلقا نمىتواندريافت.
ب ) در باب ارزشهاى اخلاقى: قائلبه حسن و قبح ذاتى، اعمال راعلىالسويه نمىداند. ريشه واجب وحرام اخلاقى و فقهى نيز در همين”تفاوت واقعى” ميان اخلاق فاضله ورذيله و اعمال صالح و فاسد با يكديگراست. حسد و بخل و تكبر، واقعا راهخدا و راه كمال را سد مىكنند، چه دينبگويد و چه نگويد. عدل و سخاء وتواضع، واقعا ذخاير عالم بقاء و وسيلهتقرب به خدا و مراتبى از “كمال”اند، چهدين بگويد و چه نگويد. عقل و فطرت راخداى متعال براى درك كليات حسن وقبح و حق و باطل قرار داده است.
و لذا حتى كسانيكه حجت دينى برآنها تمام نشده، تا آنجا كه حجت عقلى وفطرى بر آنها تمام است، مسئول ومعاقباند و چنين نيست كه اگر خطابوحى را در باب اخلاقيات نشنيدهباشيم، مطلقا سر از حسن و قبح وشايست و ناشايست در نياورده و همهچيز، و همه صفات و اعمال، علىالسويهباشند. به اين معنى، آرى ارزشهاىاخلاقى و دستكم امهات و اصول اينارزشها و در برخى از مصاديق مسلمخود، لزوما مستفاد از دين و معلول ديننيستند. صفاتى چون “عدالت”، خوبند وبدين علت، در شرع اسلام، واجبشدهاند و عكس آن، صحيح نيست.
اما از اين واقعيت كه مورد قبولاسلام است، نبايد تعبير كرد كه “ارزشها،ذاتا غيردينىاند”. (1) زيرا: اولا) توضيحو تبيين همان ارزشها (كه مورد تاييدعقلاء هستند) و تاييد و تاكيد بر آنها،خدمتى بزرگ و لازم است كه از ناحيهخدا و پيامبرانش صورت گيرد.
ثانيا) كليه ارزشها، حتى در حدكليات، كاملا روشن و مورد اقرارهمگانى نيست. حتى گاه مورد ابهام ياانكار كسانى قرار مىگيرند و بيان الاهىلازم است.
ثالثا) در موارد تزاحم و اصطكاكارزشها با يكديگر (در مقام تحققخارجى نه در ذات خود)، احتياج بهداورى صحيح و دقيق است كه ازخداوند و پيامبرانش برمىآيد.
رابعا) مصاديق ارزشها ( وقتى ازكليات وارد جزئيات مىشويم) هموارهروشن نيست و چه بسا اختلافى است.”حسن و قبح ذاتى” غير از “حسن و قبحعقلى” است و دومى منوط به اولى استاما اولى لزوما مستلزم دومى نيست،يعنى اعمال، ذاتا از حسن و قبحبرخوردارند و آثار واقعى در عالم و آدمدارند و حسن و قبحشان قراردادىنيست، و اصول و كليات آنها هم با عقلما درك مىشود (حسن و قبح عقلى). امااين بدان معنى نيست كه كليه مصاديقحسن و قبح، روشن و قابل درك عمومىاست. بلكه بسيارى مصاديق “حسن وقبح” در اخلاق و اعمال، لزوما بايدتوسط “وحى”، روشن شود و گرنهكشف نشده يا به سختى و در دراز مدتكشف مىشود و يا در بوته اجمالمىماند. در هر حال، مورد اجماع قرارنمىگيرد.
خامسا) كانون همه ارزشها، كه بهساير ارزشها معنى مىدهد، “عبوديت”است كه اساسا تفسير آن، كار دين الاهىاست.
لذا كليه ارزشهاى اخلاقى را بايد”دينى” دانست، به اين معنى كه يامنحصرا يا مشتركا، مورد توصيه وتعريف دين قرار گرفته و در متن دينىآمدهاند و اين، منافات با حسن و قبحعقلى يا ذاتى اعمال ندارد. هر چه موردتوصيه يا تصويب دين است، دينى استبويژه كه درك عميق و جامع ارزشهاىاخلاقى بدون درك حقائقى چون توحيدو معاد، ممكن نيست.
ج ) در باب رفتارهاى ارزشى:”عقائد”، “اخلاق”، و “عمل” به يكديگرمربوط و با يكديگر متناسب و ازيكديگر متاثرند. فيزيك عمل، بخودىخود ارزش يا ضدارزش نيست، بلكهمنشاء و خاستگاه نظرى و اخلاقى عمل،”حسن و قبح فاعلى” را مىسازند و آثارخارجى و وضعى عمل، حسن و قبحفعلى را بناء مىكنند و به درستيانادرستبودن يك عمل روى هم رفته،معنا مىدهند و كمال انحطاط آدمى راباعث مىشوند.
شريعت، راه تحقق عينى ارزشها وكمالات را نشان مىدهد و به عبارتى،احكام الاهى، “روش” و وسيله براىوصول به اهداف الاهى و ارزشهايند.اين روشهاى ارزشى (احكام فقهى)،برخى ثابت و برخى متغيرند، گروهى،به تحقق ارزشهاى فردى و گروهى به حريم جمعى مربوطند.
رفتار انسان در حيطه فردى واجتماعى، منشاء آثارى است كهرويهمرفته يا به كمال شخصى و كمالاجتماعى مدد مىرساند و يا اين كمالاترا تضعيف مىكند. پس هر رفتار ارادى وآگاهانه انسان، حكم شرعى دارد زيرا اثردارد و منجر به مصالح يا مفاسد فردى وجمعى مىگردد.
رفتار اجتماعى انسان، به حسبابعاد و نوع آثارى كه دارند، به رفتارسياسى، اقتصادى، آموزشى و حقوقى و… تقسيم و نامگذارى مىشوند. نام،مهم نيست. آثار واقعى و اجتماعىعمل، مهم است. زنا و نكاح، دو عملجنسىاند كه هر يك، آثارى در واقعياتانسان (فردى و اجتماعى) دارند، لذايكى حرام و ديگرى حلال شده است.بيع و ربا، دو عمل اقتصادىاند كه بهدليل آثارشان، يكى حرام و ديگرى تجويز شده است. سازش با حكومتنامشروع يا مبارزه با آن، دو رفتار سياسىاند كه به همان دليل، يكى حرام و يكى واجب مىشود و هكذا. حال واجبات الاهى و فقهى را، چه روشبناميم و چه ارزش، در هر حال شرطلازم براى نيل به كمالاتند. بىشك عمل خارجى و بدنى، كافى نيست و شرطقبولى اعمال، يعنى شرط تاثير باطنى و استكمالى آن، نيتخالص و قصد قربتالاهى است. باطن و ظاهر عمل، هر دومهم و در جاى خود، لازم الرعايهاند وهيچ يك، جاى خالى ديگرى را پر نمىكند.
ثبت دیدگاه