پ
پ

از آن زمان كه حضرت سیدالشهداء – علیه السلام – نهضت را آغاز كرد و از وطن خویش مدینه خارج شد تا هنگام شهادت فرزند دلبندش زین‌العابدین – علیه السلام – ملازم او بود و بعد هم رنج اسیری و سفرهای تلخ و سخت را تا بازگشت به مدینه بر دوش كشید.
امام سجاد – علیه السلام – می‌فرماید: شبی كه بامداد آن پدرم به شهادت رسید من بیمار بودم و عمه‌ام زینب پرستار من بود پدرم در حالیكه ابیاتی را زمزمه می‌كرد نزد من آمد و من مقصود آن حضرت را از خواندن این ابیات دریافتم و گریه گلویم را گرفت و دانستم مصیبت فرود آمده است، لیكن عمه‌ام زینب چون بیت‌ها را شنید طاقت نیاورد و بانگ برداشت. [1]
حمیدبن مسلم می‌گوید من در روز عاشورا نزد علی‌بن‌الحسین – علیه السلام – رفتم او بیمار و بر بستر افتاده بود. در این هنگام شمر با گروه خود نزدیك شده گفتند این جوان را بكشیم؟ من گفتم سبحان‌الله آیا شما كودكان را هم می‌كشید این كودك است سپس هر كس به او نزدیك شد همین را گفتم تا عمرسعد رسید و گفت كسی به خیمه زنان نرود و این كودك بیمار را هم آزار نرساند.[2]
(ناگفته نماند كه خداوند تبارك و تعالی به خاطر حفظ جان حجت خود علی‌بن‌الحسین – علیه السلام – چند روزی عارضه تب و بیماری را به سراغ آن حضرت آورد و تعبیر امام بیمار، تعبیر غلطی است).
ابن‌قولویه قمی از قول امام سجاد – علیه السلام – نقل می‌كند كه فرمود: ما را با این حال از كنار كشتگان و محل شهادت پدرم به سوی كوفه حركت دادند. پس نظر كردم به سوی پدر و سایر اهلبیت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهای طاهرشان بر روی زمین افتاده بود و هیچ اقدامی جهت دفن آنها نشده بود. آنقدر حالم سخت شد كه نزدیك بود كه جان از بدنم درآید. عمه‌ام زینب – علیهاالسلام – همینكه مرا به این حال دید پرسید كه این چه حالی است كه در تو مشاهده می‌كنم این یادگار پدر ومادر و برادران! من می‌بینم كه می‌خواهی جان تسلیم كنی، گفتم ای عمّه چگونه ناله و اضطراب نداشته باشم و حال آنكه می‌بینم سید و آقای خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و فامیل خود را كه آغشته به خون در این بیابان افتاده وابدان آنها عریان و بی‌كفن است و هیچكس بر دفن ایشان نمی‌پردازد.
آنگاه عمه‌ام حدیث ام‌ایمن را برایم خواند كه:
«وُیُنصِبونُ لهِذَا الطَّفِ عُلَماً لِقَبًرِ اَبیكُ سیُّدالشّهُداءِ لایُدًرِس اََثَرُه وُ لایُعفو رُسًمُه عُلی كرورِ اللّیالیِ وُ الْاَیام».[3]
و در سرزمین كربلا بر قبر پدرت سیدالشهداء علامتی نصب كنند كه اثر آن هرگز بر طرف نشود و به مرور ایام و لیالی محو و نابود نگردد.
به عبارت دیگر مردم از اطراف عالم به زیارت قبر مطهرش بیایند و او را زیارت نمایند هر چه كه سلاطین و ستمگران در محو آثار آن سعی و كوشش نمایند. عزّت و شوكتش بیشتر خواهد شد.
امام – علیه السلام – در كوفه
هنگام بردن اسیران از كربلا به كوفه بر گردن امام زین‌العابدین – علیه السلام – غل و جامعه نهادند (جامعه طوق مانند‌ی است كه دستها و گردن را با آن به هم می‌بندند) و چون بیمار بود و نمی‌توانست خود را بر پشت شتر نگاه دارد هر دو پای او را بر شكم شتر بستند. [4]
دعبل خزاعی شاعر بزرگ در ادبیات خود اشاره‌ای به غل و جامعه بر بدن مطهّر حضرت سجاد – علیه السلام – دارد.
یاجُدُّ ذانَجًل الحسُیًنِ معُلَّل وُ معُلَّل فیِ قَیًدِهِ وُ مصَفَّد
یُرًنوالِوالِدِهِ وُیُرًنوا حالَه وُ بُنوامُیُّه فیِ الْعُمی لَمً یُهًتَدوا
ازقول حضرت زینب علیها السلام نقل می‌كند در حالیكه رسول خدا صل الله علیه و اله را مخاطب قرار داده. ای جدّ بزرگوار این فرزند حسین است كه بیمار و در غل و زنجیر دست بر گردن بسته به گوشه چشم به پدر و به حال خود می‌نگرد در حالیكه فرزندان أمیه در كوری گمراهی هستند.
سیدبن طاوس می‌نویسد كه:
چون اسیران به كوفه وارد شدند زینب علیها السلام و بعد فاطمهصغری و سپس ام‌كلثوم خطبه‌ای در سرزنش مردم شهر ایراد كردند، چنانكه حاضران گریه و ناله سر دادند و زنها موهای خود را پریشان كردند آنگاه علی بن الحسین – علیه السلام – به مردم اشاره كرد كه خاموش شوند و چون خاموش شدند چنین فرمود:
مردم! آنكه مرا می شناسد، می‌شناسد آنكه نمی‌شناسد خود را به او می‌شناسانم، من علی فرزند حسن فرزند علی‌بن ابیطالبم. من پسر آنم كه حرمتش را درهم شكستند و نعمت و مال او را به غارت بردند….. كسان او را اسیر كردند. من پسر آنم كه در كنار نهر فرات سر بریدند در حالیكه نه به كسی ستم كرده و نه با كسی مكری بكار برده بود، من پسر آنم كه او را از قفا سربریدند و این مرا فخری بزرگ است.
ای مردم آیا! شما به پدرم نامه ننوشتید؟ با او بیعت نكردید؟ پیمان نبستید؟ فریبش ندادید؟ و به پیكار با او برنخاستید؟ چه زشت كاری! و چه بداندیشه و كرداری. اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله به شما بگوید: فرزندان مرا كشتید و حرمت مرا در هم شكستید شما از امت من نیستید به چه رویی به او خواهید نگریست؟! ناگهان از هر سو بانگ برخاست. مردم یكدیگر را می‌گفتند تباه شدید و نمی‌دانید. امام – علیه السلام – فرمود: خدا بیامرزد كسی را كه پند مرا بپذیرد و به خاطر خدا و رسول آنچه می‌گویم در گوش گیرد. سیرت ما باید چون سیرت رسول خدا باشد كه نیكوترین سیرت است. همه گفتند:
پسر پیامبر ما شنوا، فرمانبردار، و به تو وفاداریم از تو نمی‌بریم و با هركه گویی پیكار می كنیم و با آنكه در آشتی بسر می‌بریم،یزید را رها می‌كنیم و از ستمكاران بر تو بیزاریم!
امام سجاد – علیه السلام – فرمود: هیهات:ای فریبكاران دغل‌باز. ای اسیران شهوت و آز، می‌خواهید با من همان كاری كنید كه با پدرانم كردید؟ نه به خدا. هنوز زخمی كه زده‌اید خون فشان است و سینه از داغ مرگ پدر و برادرانم سوزان. تلخی این غمها گلوگیر و اندوه من تسكین ناپذیر است. از شما می‌خواهم نه با ما باشید و نه بر ما. [5]
مجلس ابن زیاد
پسر زیاد مجلس بزمی تشكیل داد و اهل بیت را در آن محفل حاضر نمود، نگاهی به امام سجاد علی بن الحسین – علیه السلام – كرد و گفت: كی هستی؟ فرمود: علی بن الحسین! گفت: مگر خدا علی بن الحسین را نكشت؟ امام – علیه السلام – ساكت ماند. آن ملعون گفت: چرا پاسخ نمی‌دهی؟ امام – علیه السلام – فرمود: برادری داشتم كه او را علی می‌گفتند شما او را كشتید و روز رستاخیز از شما بازخواست خواهد شد. گفت: نه خدا او را كشت! امام – علیه السلام – در پاسخ این آیات را قرائت نمود:
«اَلله یُتَو فَّی اْلاَ نفسُ حِینُ مُوتِها، وُ ما كانُ لِنَفْسٍ اِلاّ اَنً تَموتَ بِاذْنُ الله كِتاباً مؤجُّلاً».[6]
خدا جانها را به هنگام مرگشان می‌میراند، هیچ كس جز با اجازت خدا نمی‌میرد.
پسر زیاد گفت: تو هم از آنان هستی، بنگرید كه بالغ شده است؟
مروان‌بن معاذ احمری گفت: آری او را بكش.
امام – علیه السلام – در این وقت پرسید پس این زنان را چه كسی سرپرستی می‌كند. حضرت زینب علیه‌السلام خود را بدو آویخت و گفت: پسر زیاد خونی كه از ما ریختی برای تو بس است. از خون ما سیر نشدی؟ و به گردن علی آویخت و گفت: پسر زیاد تو را به خدا سوگند می‌دهم اگر او را بكشی مرا نیز بكش. امام علیه‌السلام فرمود: عمه خاموش باش تا من با او سخن بگویم سپس فرمود: پسر زیاد مرا از كشتن می‌ترسانی نمی‌دانی كه كشته شدن شعار ما و شعادت كرامت ماست؟
پسر زیاد گفت: او را بگذارید همراه زنان خود باشد. [7]
امام علیه‌السلام در شام
ابن زیاد زنان و كودكان را به شام فرستاد حضرت سجاد علیه‌السلام در حالتی كه دست مباركش در گردن شریفش به غل و جامعه بسته بود به شام رسید امام علیه‌السلام این شعار را در وضع و حال اسارتش انشاء فرمود:
اقاد ذَلیلاً فِی دمِشْقُ كَأنَّنِی
مِنُ الزَّنْجِ عُبًدُّ غابُ عُنْه نَصِیزه
وُ جُدُّی‌ رُسول‌ اللهِ فی‌كلَِّ مُشْهُدٍ
وُشیخی أمیر‌المؤمنینُ وُ زِیره
فَیالَیًتَ أمُّی لَم‌تَلِدً وَ لَمً اَكنً
یُرانِی یُزید فِی‌الْبِلادِ اَسیره
مرا بردند همانند یك غلام زنگی در حالیكه مولایش از او دور باشد تا یاریش كند و حال آنكه جدّ من رسول‌الله و بزرگم امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام بود. ای كاش مادر مرا نزائیده بود تا یزید «لعنهالله‌علیه»مرا در شهرها اسیر ببیند.
سهل‌بن سعد می‌گوید: من شاهد و ناظر ورود اسرا و سرهای شهدا به شام بودم. امام سجاد علیه‌السلام را مقدم برهمه حركت می‌دادند. خود را به آن بزرگوار رساندم و معرفی نمودم كه من از موالی و دوستان شما هستم، ایكاش با شما می‌بودم و اول كسی كه در كنار شما به شهادت می‌رسید من بودم آنگاه عرض كردم ای مولای من اگر حاجتی باشد بفرمائید انجام دهم.
امام علیه‌السلام فرمود: آری
«هُلْ مُعُك شیء مِنُ دالدَّراهِم»
آیا ترا از دراهم چیزی موجود است عرض كردم هزار دینار و هزار درهم با من است.
«فَقالَ: خذْ شَیْئاً مِن ذلِكُ وُ ارًفَعًه اِلیُ الَّذِی یُحًمِل رُأسُ أبِی وُ قل لَه أنً یُتَبُعُّدُ عُنِ‌النِّساءِ لِیُشتغِلَ النّاسُ بِالنَّظَرِ اِلیًهِ عُن حُرُمِ رُسول‌ اللهِ‌ صل‌الله‌ علیه‌ و‌‌ اله‌ وسلم ».
امام فرمود: از این درهم و دینار چیزی برگیر و به این كسی كه حامل رأس مبارك پدرم هست بده و با اوبگوی این سر را از زنها دور بگرداند تا مردمان به نظاره آن سر مبارك به حرم رسول خدا صل‌الله‌علیه‌و‌اله‌وسلم نگاه نكنند. سهل می‌گوید: من این كار را انجام دادم دوباره به محضر حضرت آمدم.
«فَقالَ جُزاكُ‌ الله خَیًراً وُ حُشَرُك‌الله مُعُنا یُؤمُ ‌الْقِیامُه فیِ زمرُتِنا».
امام علیه‌السلام‌فرمود: خداوند به تو جزای خیر دهد و ترا با ما ودر زمره ما در روز قیامت محشور فرماید.[8]
در هنگام عبور از شهر مردی در برابر امام سجاد علیه‌اسلام ایستاد و گفت: سپاس خدایی را كه شما را كشت و نابود ساخت و مردمان را از شرتان آسوده كرد و امیرالمؤمنین (یزید) را بر شما پیروز گردانید.
امام سجاد علیه‌السلام خاموش ماند تا مرد شامی آنچه در دل داشت بیرون ریخت. سپس از او پرسید قرآن خوانده‌ای؟ گفت آری. امام فرمود: این آیه را خوانده‌ای؟ « قلْ لاأسًئَلكمً عُلَیهِ أجًراً اِلاَّ الْموُدَّه فیِ‌القرًبی»[9] گفت: آری. فرمود: و این آیه را «وُآتِ ذَالْقربی حُقَّه»[10] گفت: آری. فرمود: و این آیه را «اِنّما یریدالله لِیذْهِبُ عُنْكم‌الرُّجًسُ اَهًلَ الْبُیًتِ لِیطَهُّرُ كم تَطْهیراً»[11] گفت: آری. امام علیه‌السلام فرمود: ای پیرمرد این آیه‌ها در حق ما نازل شده مائیم ذوی‌القربی، مائیم اهل بیت پاكیزه از آلایش. پیرمرد دانست آنچه درباره این اسیران شنیده درست نیست، آنان خارجی نیستند فرزندان پیغمبرند و از آنچه كه گفته بود پشیمان شده و گفت: خدایا من از بعضی كه از اینان در دل داشتم به درگاهت توبه می‌كنم. من از دشمنان محمّد و آل محمّد بیزارم.[12]
مجلس یزید
اهل بیت علیه‌السلام را به كاخ یزید وارد كردند امام سجاد – علیه السلام – همچنان در غل و زنجیر بود همینكه سر مقدس حضرت سیدالشهداء را پیش یزید ملعون گذاردند. شعر حصین‌بن حمام را خواند:
یفتلَّقْنُ هاماً مِن رجالٍ أعِزَّهٍ عُلَیًنا وُ همً كانوا أعُقُّ و أظْلَما
شمشیرها سرهای مردانی را می‌شكافند كه نزد ما گرامی هستند و آنان در دشمنی و كینه توزی پیش دستی كردند. امام علیه‌السلام فرمود: چرا شعر می‌خوانی قرآن برای تو از شعر سزاوارتر است.
«ما اَصابُ مِنً مصیهفی الاَرضِ وُلا فیِ أنْفسِكُمً اِلاّ فیِ كِتابٍ مُن قَبًلِ أنً نبرأها اِنَّ ذلِِكُ عُلَی‌اللهِ‌ یُسیر، لِكَیًلا تأسوا عُلی مافاتَكمً وُ لاتَفْرُحوا بِما آتاكمً وُ‌الله لا یُحِبَّ كلَّ مخْتالٍ فَخورٍ».[13]
هیچ مصیبتی در زمین و یا برشما نرسید مگر آنكه در كتابی است پیش از اینكه زمین و شما را بیافرینیم. همانا این بر خدا آسان است. تا مگر بر آنچه از دست داده‌اید دریغ نخورید و به آنچه شما را داده شاد نباشید و خدا دوست نمی‌دارد هیچ لاف زن خودخواهی را.
یزید در خشم شد و با ریش خود به بازی پرداخت. سپس گفت جز این آیه از كتاب خدا، سزاوار تو و پدر توست. خدا گفته است.
«وُماأصابُكمً مِن مصِبُه فَبِما كَسُبُتْ أیدِیًكُمً وُ یُعفوا عُنً كَثیرٍ». [14]
هر مصیبتی كه به شما برسد به دست خود برای خود كسب كرده‌اید و خدا از بسیاری در می‌گذرد.
امام علیه‌السلام فرمود:
«اَلله یُتَوفَی اْلانْفسُ حینُ مُوتها».[15]
خداست كه هنگام مرگ جان انسانها را می‌گیرد.
یزید دیگر جواب نداد و روی به جمعیت حاضر در مجلس كرد و گفت من با اینان چه كنم؟
یكی از چاپلوسان مجلس گفت فرزندان كسانی را كه كشتی نباید باقی بگذاری.[16]
یك روز یزید خطیب دمشق را طلب كرد و به او گفت منبر برود و حسین و پدرش علی علیهماالسلام را ناسزا بگوید.
خطیب به خواست یزید عمل كرد. امام سجاد – علیه السلام – از پای منبر بانگ بر‌آورد وای بر تو، خواست و رضای آفریده را به خشم آفریدگار مقدم می‌داری و برای خود جائی در دوزخ آماده كردی. آنگاه به یزید رو كرد و فرمود: بگذار بالای این چوبها (منبر) بروم و سخنی بگویم كه خدا را خشنود سازد و حاضران را أجر و ثواب باشد. یزید ابتدا نپذیرفت، مردم اصرار كردند بپذیرد، یزید گفت: اگر او به منبر برود جز با رسوائی من و خاندان ابوسفیان فرود نخواهد آمد. گفتند: مگر او چه می‌تواند بگوید. گفت: او از خاندانی است كه دانش را از كودكی با شیر بدنشان خورانده‌اند. مردم بیشتر اصرار كردند، یزید موافقت كرد و امام بر منبر قرار گرفت. خدای را ستود و بر پیامبر درود فرستاد و فرمود:
سپاس خدای را كه بی‌ابتداست و ذات جاویدش تمامی ندارد اوّلی است بی اول و آخری است بی آخر پس از نابودی همه مخلوقات او باقی و برجاست.
ای مردم….خدا به ما دانش، بردباری، سخاوت، فصاحت، دلیری و دوستی در دلهای مؤمنان عطا فرمود. پیامبر اسلام صل‌الله‌علیه‌و اله و سلم از ماست، صدیق این امت امیرالمؤمنین علی از ماست، جعفر طیّار از ماست، امام حسن و امام حسین دو نواده پیامبر از ما هستند… من فرزند مكّه و منی، زمزم و صفا هستم. من فرزند آن بزرگواری هستم كه حجرالاسود را با اطراف عبا برداشت. من فرزند بهترین كسی هستم كه احرام بست و طواف و سعی نمود و حج بجا آورد. من فرزند كسی هستم كه در یك شب از مسجدالحرام به مسجد‌الاقصی برده شد.
من فرزندكسی هستم كه خداوند بزرگ به او وحی كرد.
من فرزند حسینم كه در كربلا كشته شد.
من فرزند محمّد مصطفی هستم.
من فرزند فاطمه زهرایم.
من فرزند خدیجه كبرایم.
من فرزند كسی هستم كه در خون خویش غوطه‌ور شد.
در این هنگام مردمان هیجان زده امام را می‌نگریستند و امام با هر جمله عظمت خاندان خویش و ژرفای شهادت حسینی را بیشتر بر مردم نمایان می‌ساخت. كم‌كم چشمها در اشك نشست و گریه‌ها به آرامی گلوگیرشد و ناگهان صدای گریه بیتابانه از هر گوشه برخاست، یزید بیمناك شد وبرای ساكت كردن و جلوگیری از ادامه سخن امام علیه‌السلام به مؤذن گفت أذان بگوید. فریاد مؤذن برخاست… الله اكبر… امام همچنان بر منبر بود و فرمود «الله اَكْبُر وُاعُلی وُ اَجُلّ وُ اَكرُم مِما اَخاف وُ اَحًذَر» آری خدا بزرگتر و برتر و جلیل‌تر و گرامی‌تر از هر‌چیزی است كه از آن می ترسم. مؤذن گفت، اَشهُد اَن لا‌اِلهُ اِلاّالله. امام – علیه السلام – فرمود: آری گواهی می دهم با هر گواهی دهنده كه هیچ معبودی و پروردگاری جز او نیست. مؤذن گفت: اَشهُد اَنُّ محُمُّداً رسول‌ الله. سرها همه زیر بود، مردم اذان و پاسخ امام – علیه السلام – را گوش می‌كردند، با نام محمُّد صل الله علیه و اله و سلم چشمها به سوی امام خیره شد، اشكها سرازیر كه ناگهان امام – علیه السلام – عمامه از سر برداشت و فریاد زد: ای مؤذن به محمّد سوگند اندكی درنگ كن، مؤذن ساكت ماند و مردمان ساكت‌تر و یزید سخت درمانده‌بود و رنگش دگرگون كه اذان نیز نتوانسته امام را ساكت سازد. امام – علیه السلام – به یزید رو كرد و فرمود:
ای یزید! این رسول عزیز و گرامی جد من است یا جد تو؟ اگر بگوئی جد توست همه می‌دانند دروغ می‌گویی، واگر بگویی جد من است چرا پدرم را كشتی و اموالش را به غارت بردی وخاندانش را به اسیری آوردی؟!
ای یزید با چنین كارهایی محمّد را پیامبر خدا می‌دانی و رو به قبله می‌ایستی و نماز می‌خوانی؟ وای بر تو كه جد و پدرم در قیامت با تو در ستیز باشند. یزید به مؤذن دستور داد كه اقامه نماز بگو ولی مردم سخت ناراحت شدند و حتّی عده‌ای نماز نخواندند و از مسجد بیرون رفتند.[17]
امام صادق – علیه السلام – می‌فرماید: امام سجاد – علیه السلام – را با همراهان در خانه‌ای ویران مسكن دادند كه یكی از همراهان می‌گفت ما را در این خانه منزل دادند كه سقف بر سر ما خراب شود و ما را بكشد. پاسبانان به زبان رومی گفتند اینها را بنگرید از خراب شدن خانه می‌ترسند در حالیكه فردا آنها را بیرون می‌برند و می‌كشند. امام سجاد – علیه السلام – فرمود: هیچكس از ما جز من زبان رومی را نیكو نمی‌دانست. آری بر اساس روایات یزید لعنهالله علیه امام علیه اسلام و اهل بیت را در منزلی جا داد كه از سرما و گرما حفظ نمی‌كرد و آنقدر ماندند تا چهره‌هایشان پوست انداخت و تا در آن شهر بودند بر حسین علیه‌السلام شیون و زاری می‌كردند.[18]
بازگشت به مدینه
سرانجام یزید ستمگر پس از گذشت چند روز به امام سجاد – علیه السلام – و همراهان اجازه داد كه به مدینه وطن سفر كنند. و در نهایت گستاخی و بی حیائی به امام – علیه السلام – گفت: خدا لعنت كند پسر مرجانه را اگر من بودم و پدرت هر چه می‌خواست می‌پذیرفتم و تا می‌توانستم مرگ را از او دور می‌كردم اما خدا چنین فرمان داده بود و چون به مدینه بازگشتی از آنجا به من نامه بنویس و هر حاجت كه داری بخواه و سپس به نعمان بن بشیر فرمان داد كه شبانه آنها را ببرید و تو مقداری از آنها دورتر حركت كن ولی آنها را زیر نظر داشته باش. نعمان با امام – علیه السلام – و اهل‌بیت همسفر شد و با آنها در منازل فرود می‌آمد و مهربانی می‌كرد و پاس احترامشان می‌داشت تا به مدینه رسیدند. بشیربن حذلم گفت همینكه كاروان آزادگان نزدیك مدینه رسید امام زین‌العابدین – علیه السلام – فرود آمد و فرمود بارها را بگذارید و خیمه‌ها را برافراشته كنید و بعد فرمود: بشیر خدای پدرت را رحمت كند شاعر بود آیا تو نیز می‌توانی شعر بگویی عرض كردم آری ای پسر رسول خدا، من نیز شاعرم. امام – علیه السلام – فرمود: به شهر مدینه رو و مردم را از شهادت ابی‌عبدالله ‌الحسین – علیه السلام – باخبر كن.

——————————————————————————–
[1] . ناسخ‌التواریخ، ج 2، ص 168.
[2] . ارشاد، ج 2، ص 177.
[3] . منتهی‌الامال، ج1، ص 486.
[4] . ناسخ، ج 2، ص 30.
[5] . لهوف، ص 66.
[6] . آل عمران ـ 145.
[7] . مقتل خوارزمی، ج 2، ص 42.
[8] . ناسخ‌التواریخ، ج1، ص 271.
[9] . شوری ـ 22.
[10] . اسری ـ 26.
[11] . احزاب ـ 33.
[12] . مقتل خوارزمی، ج 2، ص 61 و لهوف، ص74.
[13] . حدید ـ 22 و 23.
[14] . زمر ـ 42.
[15] . شوری ـ 30.
[16] . زندگانی علی‌بن الحسین، ص 70.
[17] . كامل بهائی، ج 2، ص 300.
[18] . نفس المهموم، ص 258.
سيد كاظم ارفع- سيره عملي اهل بيت (ع)، ج6، ص

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.